#مرد_نفرین_شده_پارت_32

گردنمو گرفت.

دستم رو روی دست بزرگش گذاشتم.

به گردنم فشاری وارد نمیکرد اما محکم من و گرفته بود و نمیذاشت حتی یه اپیلیسیون تکون بخورم.

با خشم غرید:مگه نگفتم نرو؟؟؟؟ چرا گوش ندادی؟؟

با صداش ترسیدم اما کاری هم از دستم بر نمیومد. از اون هر کاری بر میومد و ممکن بود با یک حرکت اضافه گردنم و خورد کنه....

با تته پته گفتم: مگه هرچیزی که تو بگی من باید گوش بدم؟ دوست داشتم برم.

ل*ب های زخمیش به طرف چپ کج شد و پوزخندی زد:غلط کردی که رفتی من هرکاری بگم تو باید گوش بدی، هرکاری.

تک خنده ی عصبی زدم و با جرئتی که در خودم سراغ نداشتم گفتم:هه نه بابا؟؟

فشاری به گردنم وارد کرد که.نزدیک بود از ترس همونجا ولو بشم.

اما اون با قدرت زیاد من رو سرپا نگه داشت.

با خونسردی گفت:از جسارتت خیلی خوشم اومد تو چشمهات پراز ترس میبینم اما زبونت..

حرفش رو کامل نکرد و سرش و تکون داد.

سرش رو به سمتم نزدیک کرد و با ل*ب های زخمیش من ب*وس*ی*د.

چشمهام و بستم و سعی کردم جلوی لرزش بدنم و بگیرم.

موفق هم بودم.

چشمهام و باز کردم و به جای خالی اون روح خیره شدم.

دستم رو رو ل*ب*م گذاشتم هنوز باور نکرده بودم.

با سرعت به طرف آینه رفتم و به ل*ب*م خیره شدم.

خونی که روی ل*ب*م بود و با چندش پاک کردم.

ل*ب اون روح خونی بود و ل*ب من هم خونی شده بود.

این یارو کی بود؟؟ چی از جون من میخواست، واقعا دلیلش رو نمیدونستم و همین هم کلافم میکرد.سرم و محکم به بالشت کوبوندم و به ساعت رو دیوار نگاهی انداختم.

پنج صبح بود و با این سورپرایز اول صبحی دیگه خوابم نمیبرد.

با استرسی که این چند وقت تو جونم افتاده بود بلند شدم.

از گشنگی رو به موت بودم. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم و ضعف هم نکرده بود جای شکر داشت.

صدای شکمم بلند شد.

romangram.com | @romangram_com