#مرد_مجهول_پارت_1
وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از خداحافظی از مادرش از خانه خارج شد. اتومبیلش را از پارکینگ خارج کرد و به سمت محل کارش حرکت کرد. دو سالی می شد که در یک کتابخانه مشغول به کار بود. عاشق کارش بود. از خواندن کتاب ها ل*ذ*ت می برد. با عشق آن ها را ورق می زد؛ با عشق نامشان را وارد رایانه می کرد؛ با عشق آن ها را در قفسه ها جای می داد. صبح ها زودتر از حد معمول می آمد و عصرها دیرتر از همه به خانه بازمی گشت. این همه عشق و علاقه اش به کتاب ها، دوست و همکارش سمانه را عاصی کرده بود. او نمی توانست علاقه ی بیش از حدش را به کتاب ها درک کند. مدام به او خرده می گرفت؛ اما رویا در جوابش با خونسردی لبخند می زد که حرص سمانه را بیشتر در می آورد. سمانه دوست خوبی برای او بود؛ اما نه تا حدی که بتواند با او درددل کند و رازهای زندگی اش را برای او بازگو کند. آری... او هم رازهایی داشت؛ رازهایی که موجب بی اعتمادی اش شده بود...
عمیق مشغول خواندن کتابی بود که با برخورد جسمی بر سرش شوک زده از جا برخاست. با دیدن سمانه و کیف در دستش، از خشم سرخ شد؛ اما قبل از این که داد و فریاد راه بیندازد، سمانه با لودگی گفت:« آروم باش عزیزم. این جا، یعنی عشقکده شما باید غرق در سکوت باشه. یادت که نرفته؟»
رویا کتابی را که در دستش بود، بالا برد تا بر سمانه بکوبد که سمانه ادامه داد:« اِ اِ اِ... خانم! اونی که دست شماست معشوقتونه. چطور دلتون میاد همچین رفتار شرم آوری باهاش داشته باشید؟ مگه خدای ناکرده چماقه؟»
رویا از خشم منفجر شد:« سمانه!»
سمانه بلند بلند خندید و پشت میزش سنگرگرفت.
در همان حال گفت:« غلط کردم. تو خون خودتو کثیف نکن.» رویا که حالا خنده جای خشمش را گرفته بود، کتاب را روی میز قرار داد، زیر لب « دیوانه ای » نثار سمانه کرد و پشت میزش نشست. سمانه هم که دید همه چیز امن و امان است، بلند شد و پشت میزش نشست. با ورود دختر جوانی به کتابخانه شوخی و خنده شان به پایان رسید و حالا هرکدام مشغول انجام کاری بودند.
***
رویا مشغول وارد کردن اسامی کتاب های جدید بود که لرزیدن تلفن همراهش، نشان از زنگ خوردنش داشت. اسم کتاب را وارد کرد و نگاهی به گوشی اش انداخت. با تعجب به صفحه موبایلش چشم دوخت. مگر امکان داشت؟! چطور ممکن بود از سوی مخابرات هیچ شماره ای روی صفحه نیفتد؟! یعنی گوشی اش خراب شده بود؟ جواب داد:« بله؟» اما صدایی از آن سوی خط نیامد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و با دیدن تماسی که هم چنان برقرار است، دوباره آن را روی گوشش قرار داد و گفت:« بله؟» تماس قطع شد. رویا، گیج نگاهی دوباره به صفحه انداخت. قطعاً اشتباهی در سیستم مخابراتی رخ داده بود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
پس از وارد کردن اسامی، آن ها را در قفسه ها جای داد. سپس دوباره پشت میزش نشست و به ادامه ی مطالعه ی کتابش پرداخت. بار دیگر گوشی اش لرزید. نگاهی به صفحه اش انداخت. باز هم شماره نیفتاده بود! مگر امکان داشت؟! شاید هم داشت و او خبر نداشت. جواب داد:« بله بفرمایید؟» باز هم از آن سوی خط صدایی به گوشش نرسید. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد. زمزمه کرد:« مردم آزار.» بعد هم تماس را قطع کرد. با خود گفت:« چیزی که زیاده مزاحم. قدیما لااقل فوت می کردن.» سپس سرش را به نشانه تأسف تکان داد و مشغول ورق زدن کتاب شد.
***
تا دو روز خبری از آن مزاحم نبود؛ اما روز سوم باز هم لرزش گوشی اش و شماره ی نیفتاده، حکایت از تماس همان مزاحم داشت. بهترین کار جواب ندادن بود. رو به گوشی اش گفت:« این قدر زنگ بزن تا از نفس بیفتی.» اما دیگر تماسی گرفته نشد. رویا نفس آسوده ای کشید و با خودش گفت:« چقدر مردم بیکارنا.»
romangram.com | @romangram_com