#من_تو_او_دیگری_پارت_82

ارمیتا به رستورانی درنزدیکی همان شرکت میرفت... خودش انجا را خیلی دوست داشت... دنج وشیک بود...

بخاطر نداشتن مشتری انچنانی خیلی راحت پارک کرد... و همراه برانوش وارد رستوران شدند...

چیزی که در وهله ی اول توجه را جلب میکرد یک اکواریوم دیواری بود با سه ماهی فوق العاده جذاب وزیبا... ارمیتا فقط عاشق این اکواریوم بود.

برانوش درقبال ان ماهی های جذاب هیچ واکنشی نشان نداد فقط پیشنهاد کرد که طبقه ی بالا که دنج تر است بنشینند....

ارمیتا مخالفتی نکرد... پله ها را بالا رفتند و دقایقی بعد درحالی که جفتشان به منو زل زده بودند رو به روی هم نشسته بودند.

برانوش کسی را صدا کرد و ارمیتا فوری گفت: من فیله ی ماهی و اسفناچ میخورم...

برانوش منو را بست و گفت:دوتا فیله ی ماهی ...

پیش خدمت: مخلفات؟

ارمیتا: همه ی مخلفات...

پیش خدمت سری تکان داد و تا اوردن غذا جفتشان سکوت کرده بودند.

برانوش به طبقه ی پایین نگاه میکرد وارمیتا داشت برای افسانه توضیح میداد که چرا نمیتواند با مرصاد جمعه به کوه برود... ودرقبال پیشنهادهای مکرر افسانه که تو هم بیا تو هم بیا ... یک جانبه میگفت حق نداری حق نداری!!!

برانوش سکوت را شکست وگفت: خوب...

ارمیتا دستش را زیر چانه برد و گفت:خوب؟

برانوش: راجع به چی صحبت کنیم؟

ارمیتا:هیچی... اهان... یونیتهاتون و اماده کردم...

برانوش: چه خوب...

ارمیتا:اگر ادرس بدید فردا برای مطب میفرستم...

برانوش: باشه حتما...

باز بینشان سکوت افتاد.

برانوش کمی نگاهش کرد ولبخندی زد وگفت: بحث دیگه ای نداری؟

ارمیتا چشمهایش را ریز کرد وگفت: قراره نهار بخوریم یا حرف بزنیم؟

برانوش:جفتش... مانعی هست؟

ارمیتا: فکر میکنم بهتر باشه اینقدر زود به کسی اعتماد نکنید...

برانوش:مطمئن باش اگر ا ز اعتمادم سو استفاده کنی بی جواب نمیمونه...

ارمیتا پوزخندی زد وگفت:چه از خود مطمئن...


romangram.com | @romangram_com