#من_تو_عشق_پارت_5

سوار BMW عزیزم که خیلی دوستش داشتم شدم.عینک افتابیمو به چشم زدمو

با یه بوق کوتاه از ترانه خداحافظی کردمو حرکت کردم.میخواستم همین امروز با

مامان حرف بزنمو بهش بگم میلاد میخواد واسه خواستگاری بیاد.

2تا بوق زدمو آقا اسماعیل درو باز کرد.ماشین اوردم تو و کلید و دادم رضا پسر آقا

اسماعیل و گفتم ببرتش تو پارکینگ.از وقتی یادمه آقا اسماعیل و مهین خانم پیش

ما بودنو کار میکردن.خونشون ته باغ خونه ما بود و یه پسر داشتن که اونم به عنوان

راننده بود.

وارد خونه شدم.خونه که نمیشد گفت،در حقیقت خونه ما عمارت بزرگی بود که

وسط باغ قرار داشت و نقشه اش رو یکی از بهترین دوستای پدرم کشیده بود.

پدرم یه کارخونه بزرگ و موفق لبنیاتی داشت،مادرم با اینکه فوق لیسانس

ادبیات بود اما کار نمیکرد.

برادرم سامیار که 3سال از من بزرگتر بود و واسه خودش آقا مهندسی شده بود

و من که سال دوم پزشکی بودم.

romangram.com | @romangram_com