#مهتاب_پارت_4


برای شام خورشت بامیه درست کردم آقا مهدی شوهر خواهرم خیلی دوست داشت به پیمان پول دادم وبهش گفتم بره دوغ وکاهو بخره تا دیگه همه چی باشه ساعت هفت بود که دیدم پریسا اومد اما تنها

عزیز گفت : پس مادر آقا مهدی کو ؟

-کار داشت عزیز معذرت خواهی کرد گفت نمیتونه بیاد

همه ی ما خوب میدونستیم آقا مهدی دوست نداره بیاد والان هم اگه پریسا اینجاست با کلی دعوا اومده اصلا مهم نیست که نیومده مهم پریساست که اینجاست .اون شب بهمون خیلی خوش گذشت پیمان شیلنگ وبرداشته بودوهممون رو خیس میکرد واین شروعی بود برای بازی .مامان حرص میخورد وعزیز میخندید .بیچاره مامان میدونست فردا همه میخوایم مریض بشیم که البته اینجوری هم شد وما چقدر به مریضی خودمون خندیدیم .دیوونه بودیم دیگه

امروز روز اولی هستش که کلاس دارم یه احساس خاصی داشتم ویه کوچولو استرس .خداروشکر که از نظر لباس هیچ مشکلی نداشتیم مامان خیاط بود وهمیشه برامون لباس میدوخت یه مانتو مشکی با یه شلوار آبی پوشیدم .تو آیینه به خودم نگاه کردم وگفتم : حالا دیگه شدی خانم معلم

خواستم از خونه برم بیرون که عزیز صدام کرد وگفت : صبر کن مادر بذار از زیر قرآن ردت کنم

از زیر قرآن رد شدم وعزیز وبوسیدم واومدم بیرون .خواستم از در خونه برم بیرون که اون ور تر دیدم ماشین وسط کوچه است ومن هیچ جوره نمیتونم از کناره های ماشین رد بشم اون ور رو نگاه کردم که دیدم پسره فرخنده خانم تو حیات فهمیدم ماشین برای اونه .علی پسر خیلی خوبی بود ومن از چند سال قبل احساس کردم بهش یه حس هایی دارم پسر مودب وسر به زیری بود گفتم : ببخشید ؟

برگشت ونگاهم کرد : بله

-میشه ماشینتون رو بردارید میخوام برم بیرون اما نمیتونم رد بشم

-بله بله ببخشید

ماشین رو برداشت ومن به سمت اتوبوس رفتم یه کوچولو دیرم شده بود سریع وارد آموزشگاه شدم خانم رسولی گفت :پریا جان برو کلاس Aسریع رفتم کلاس

برای روز اول کلاس خوبی بود وتونستم با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنم کلاس که تموم شد اومدم بیرون تا یه لیوان چایی بخورم کلاس بعدیم یه ربع دیگه شروع میشد دیگه اون استرس اولیه رو نداشتم وراحت درس دادم .چه شغل خوبیه معلمی از این که ازم سوال میپرسیدند ومیتونستم جواب بدم خیلی خوشحال میشدم ،به هرحال روز اولم بود ویه ذوق خاصی داشتم .ساعت شش بود که کلاسم تموم شد واومدم خونه در را باز کردم با دیدن یه عالمه کفش تو خونمون تعجب کردم رفتم داخل وبا دیدن خالم خیلی خوشحال شدم پریدم بوسش کردم خالم از شهرستان اومده بود این خالم را از همه بیشتر دوست دارم با عمو حسن هم سلام واحوال پرسی کردم فاطمه دخترخاله ام رو هم بوسیدم .فاطمه دختر قشنگ وساده ای بود ومن او را خیلی دوست داشتم

کمی پیش خاله ام نشستم وبعد به آشپزخانه رفتم تا به مامان کمک کنم شام رو بیاوریم .مامان گفت : مهتاب بشین سالاد ودرست کن من برم پیش حسن آقا

گوجه وخیارها رو آوردم وشستم نشستم روی زمین وشروع کردم به درست کردن سالاد یه ذره بعد خاله اومد آشپزخونه نشست کنارم وگفت : شنیدم رفتی سرکار


romangram.com | @romangram_com