#مهتاب_پارت_38


نگاهی به آنها انداختم سارا بچه رو گرفته بود بغلش وتا آخر به هیچکی نداد .

موقع برگشت مامان فرخنده با ما اومد طبق معمول عقب نشسته بودم فرخنده خانم شروع کرد غیبت خانواده سارا ورفتار اون ها رو کرد آخه یکی نیست بگه اون بدبخت ها که به شما از گل نازک تر نگفتند شما هی داشتید برای اونها می تازوندید .گوش کردن به حرف های فرخنده خانم حوصله میخواست که متاسفانه من نداشتم

-ستاره به آرش جواب مثبت داده بود وقرار بود خانواد آرش هم مثل ما یه مراسم عقد ونامزدی بگیرند وفعلا نامزد بمونند .دلم نمیخواست مامان برام لباس بدوزه .میخواستم برم بیرون بگیرم.تصمیم گرفتم فردا بعد کلاس برم پاساژهای مرکز شهر وبرگردم شاید بتونم یه چیز خوب گیر بیارم

کلاس که تموم شد زنگ زدم به علی بعد از دو بوق برداشت : جانم مهتاب .

-سلام عزیزم خوبی

-قربانت کارداری خانمم زود بگو کار دارم

-کار خاصی ندارم فقط گفتم دارم میرم مرکز شهر لباس بگیرم خواستم در جریان باشی .

-صبر کن میام باهم میریم .

علی دو روز دیگه عروسی ومن هنوز آمادگی ندارم

-گفتم چشم میام با هم میریم .مهتاب نمیری ها من کار دارم خدافظ

گوشی وقطع کردم ویه تاکسی گرفتم واومدم خونه .دروکه باز کردم با دیدن حیات آپ پاشی شده وبوی گل های رز وطراوتی که گل های شمعدانی به حیات داده بودند انرژی خاصی گرفتم .کنار حوض نشستم ودستم رو داخل آب فرو بردم عزیز اومد بیرون و با دیدن من گفت :ااااااا؟مهتاب کی اومدی

لبخندی به چهره مهربونش زدم وگفتم: تازه اومدم

برو لباس هاتو عوض کن بیا با هم یه چایی دبش بخوریم

-چشم


romangram.com | @romangram_com