#ما_عاشقیم_پارت_80
فردا خودم میبرمت قایق سواری....
با ذوق در حالیکه جلوش وایمی استادم انگشت اشارم رو به حالت تهدید گرفتم جلوش و چشمام و کمی ریز کردم و گفتم:وای به حالت اگه قولت یادت بره؟
سبحان که انگشتم رو می گرفت توی دستش گفت:ای بابا من هیچ قولی و یادم نمیره .....و دوباره دستم میون دستاش جا گرفت....
نمیدونم چرا ولی یه لحظه حس امنیت و ارامش نشست توی دلم و برگشتم و یه نیم نگاه به نیم رخ جذابش انداختم.... و به لحظه نکشیده بود که حس قفل شدن انگشت هاش رو بین انگشتهام رو با فشار اندکی احساس کردم..... از تعجب سر جام ایستادم و یه نگاه به دستامون انداختم....
سبحان که هنوز توی چهر ه اش نمیشد چیزی رو فهمید ابرویی انداخت بالا و گفت:چرا وایسادی پس ؟
-هیچی بریم یه سنگ ریزه رفت تو پام..و دوباره قدم زنون راهمون رو به سمت هتل کج کردیم....
چراغهای جلوی هتل رو خاموش کرده بودن.....
سبحان که نگاهی به ساعتش می انداخت گفت:تازه ساعت از 11 گذته چطور خاموش کردن ...
و رفتیم به سمت در.... دستم رو از میون دستای گرم و اطمنان بخشش کشیدم بیرون....
سبحان دست انداخت و در ویلایی هتل رو باز کرد و در حالیکه دستش رو می گذاشت به ارومی پشت کمرم گفت اینجا تاریک کنار من بیا....
خودم رو بهش نزدیکتر کردم و قدم برداشتم.....
romangram.com | @romangram_com