#ما_عاشقیم_پارت_71
از صداش معلوم بود که حالش خوبه و چقدر خوشحال شده بود که بهش زنگ زده بودم و گلگی کرده بود که چرا تو این هفته کم بهش سر زدیم و از این حرفا...
یه 10 دقیقه ای باهاش حرف زدم و وقتی فهمیدم که حالش بهتره ازش خداحافظی کردم.
****
یک ساعتی میشد که رسیده بودیم توی هتل و بیشتر بچه ها که همگی تو رده سنی 16 سال به بالا هم بودن یه جوری ذوق می کردن که هر کی ندونه فکر میکرد که اینا باره اوله که اومدن به یکی از شهرهای شمالی!!
با ورود به شهر به راحتی میتونستم بوی دریا رو حس کنم...
با اینکه توی فصل پاییز بودیم هنوزم شهر سرسبز بود و زمین ها کمی خیس....انگار این نم و خیسی همیشه با این شهر بوده....
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که حس کردم کسی پشت سرمه.... صدای سبحان بود که از فاصله نزدیکی نشست توی گوشم....
اگه خسته ای میخوای بریم کلید اتاقت رو بهت بدم از همونجا هم به راحتی میتونی همه جا رو ببینی تازه سفارش کردم که اتاقت روبه دریا هم باشه !! من که یه قدم میرفتم جلوتر برگشتم سمتش و با لبخندی گفتم:ازت ممنونم....اتفاقا خودمم تو دلم دعا میکردم که اینجوری باشه.... و همراهش به سمت اتاقی که نشون میداد رفتم...
3 تا از بچه ها قبل از اومدن انصراف داده بودن و دو تا از استادا هم به دلیل مشغله کاری و زندگی از همراهیمون معذور بودن....
تاقایی که برای بچه ها در نظر گرفته شده بود 5 تخته بود و طبق خواسته خودشون هر 5 نفری که با هم بیشتر صمیمی بودن توی یه اتاق جا گرفتن و دوتا اتاق مخصوص هم برای استادای زن و استادای مردی که همراهیمون کرده بودن در نظر گرفته شده بود و اتاق من و سبحان هم که ککلا سوای از همه اتاقها و یک تخته بود....
سبحان کلید رو از توی جیب کتش در اورد جلوی اتاق 313 ایستاد....به ارومی در اتاق رو با دستش کمی هل داد و با اشاره دستش بهم بفرماییدی گفت. وارد اتاق که شدم اول از همه پنجره بزرگ و افتاب گیرش نظرم رو جلب کرد...فوری جلوش ایستادم و پرده های مخملی رنگ نازکش رو با دستهام زدم کنار و پنجره اتاق رو باز کردم.... دریا درحال جوش و خروش بود....و چندتا بچه به همراه زن و مردی کنار ساحل ایستاده بودن...چند دقیقه ای میشد که غرق تماشا بودم که با صدایی برگشتم.....وقتی برگشتم دیدم سبحان چه راحت روی صندلیه کنار تخت برای خودش لم داده بود.... اصلا یادم رفته بود که توی اتاق حضور داره ...
مسئولیت سختی رو قبول کرده بود و مطمئن بودم که الان حسابی خسته است.... هرچند تا همین الانش استادایی که همراهیمون کرده بودن توی نظم و اروم کردن بچه ها همکاری داشتن و خیالمون کمی راحت بود....
با دیدن لبخند رضایت بخش من که روی صورتم بود از جاش بلند شد و گفت:خداروشکر که از اتاق خوشت اومده... خب من اتاق روبروییت هستم اگه کاری داشتی من در خدمتم خانوم فتوحــــــی و با لبخندی رفت طرف در....
romangram.com | @romangram_com