#ما_عاشقیم_پارت_56

اون نیم ساعتی که دکترا توی اتاق بودن انگار یه قرنی گذشت...وقتی در اتاق باز شد اقابزرگ از روی صندلیش انگار پرواز کرد....

دکتر فرامرزی در حالیکه دست کشهاش رو در می اورد نگاهش رو انداخت پایین و با گفتن خدا بهتون صبر بده ازمون جدا شد....





40 روز از این قضیه می گذشت....همه سیاه پوش شده بودیم....اقا بزرگ خیلی تکیده و لاغر شده بود...

درحالیکه یه لیوان اب قند و گلاب درست کرده بودم رفتم سمتش و نشستم کنارش....

خیره شده بود به حاج خانوم که حالا یه قاب بزرگ شده بود رو دیوار عمارت....

با دیدن من لبخند بی جونی زد و گفت:خی از جوونیت ببینی دخترم....و جرعه ای از محتویات لیوان رو نوشید....و همراه با اهی که می کشید گفت:چقدر دلش می خواست شماهارو ببینه....خوشحالم که به این خواستش هم رسید و بدون دیدن شما این دنیا رو ترک نکرد....

همیشه امین رو سوای از بچه های دیگه میخواست....قطره اشکی که روی گونش داشت سر میخورد رو با سر انگشتاش که هنوزم به صورت عصبی می لرزید پاک کرد....

چقدر از اون اقابزرگ مقتدر و جدی که روز اول دیده بودم حالا فاصله گرفته بود....

چقدر عمر ادم کوتاهه...

تو این چهل روز بیشتر اقوام و فامیل برای تسلیت اینجا بودن و توی عمارت هر روز صدای صلوات و دعا بلند بود....

قرار بود امروز غذاها و خیراتی هایی رو که اقابزرگ برای فقرا در نظر گرفته بود رو سبحان به همراه پسرها برای پخش کردن ببرن....


romangram.com | @romangram_com