#ما_عاشقیم_پارت_50
و رد لبخند رو توی چهره اش دیدم و نشنیدم که زیر لب چی گفت....
شماره دد رو گرفتم و باهاش حرف زدم....و وقتی فهمیدم که حالش خوبه خیالم راحت شد و بهش گفتم که اسانسور خرابه و اقای فرح بخش گفته که تا بعد از ظهر درست میشه و من امروز به چه جون کندنی از این همه پله اومدم پایین و کلی غر غر کردم و دد رو خندوندم....
به سبحان که هنوز مشغول نوشتن بود گفتم قرار نیست امروز ناهار بخوریم؟
سبحان که سرش رو بلند می کرد یه نگاه به من و یه نگاه به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت فقط 5 دقیقه دیگه و منم تو این 5 دقیقه در حالیکه دستم رو زده بودم زیر چونم به عقربه های ساعت چشم دوختم و سر 5 دقیقه از پشت میزم بلند شدم و رفتم سمت سبحان....
دولا شدم و نگاهم و انداختم به برگه ای که مشغول نوشتنش بود....
ازش چیزی سر در نیاوردم و دست به سینه ایستادم که سبحان با زدن لبخندی توی چشمام نگاه کرد و در حالیکه در خودکارش رو می بست گفت:خب بریم دیگه...
من که برگه ای روی میزش رو دسته می کردم گذاشتم روی کازیو کنار دستش و گفتم خدارو شکر دیگه داشتم نا امید می شدم...و با دستم در رو نشونش دادم...
که همراه بالبخند سری هم تکون داد...فهمید که کار خودش رو بهش انعکاس کردم....
و صبر کردم تا در دفتر رو برام باز کرد و ازش رفتم بیرون و سبحان هم در حالیکه در دفترش رو می بست با گفتن بفریمایید اینم از در راه پله ها رو پیش گرفت....
به جز ما خانوم کامرانی و خدامی هم طبقه بالا بودند و سفارش غذا داده بودند...که با دیدن سبحان و من از جاشون نیم خیز شدن و سلامی کردن...
سبحان در حالیکه به میز دنجی که کنار پنجره بزرگ و افتاب گیر اونجا قرار داشت اشاره می کرد گفت تو اونجا بشین تا من غذا سفارش بدم....
میخواست بره که بازوش رو گرفتم و نگاهش چرخید به سمت چشمام و بعدم دستش.....
من جوجه میخوام امروز....مرسی و دستش رو با زدن لبخندی رها کردم و نشستم پشت میزی که اون انتخاب کرده بود غذای مورد علاقه و انتخاب شده من رو جفتمون خوردیم....
romangram.com | @romangram_com