#ما_عاشقیم_پارت_43

توی اتاق نشسته بودیم و داشتم به دخترا البوم کوچیک عکس هام رو که توی فرانسه انداخته بودم نشونشون میدادم....

پگاه که لبخندی می زد گفت:اتفاقا سبحان سه سال پیش برای تفریح با یکی از دوتا از دوستاش اومده بود فرانسه...اونم خیلی تعریف می کرد از اونجا....حالا با دیدن عکسهات می فهمم که چه جای دیدنیه فرانسه...

من که اهی می کشیدم گفتم:اره واقعا...من که دلم خیلی تنگ شده برای اونجا...با یکی دوتا از دوستهی صمیمیم هنوزم در ارتباطم...

ازم قول گرفتن که باید بازم بهشون سر بزنم....

پروانه که لبخندی میزد گفت:باید این باز منم با خودت ببری ....راضی کردن مامان هم با خودم...

من که لبخندی میزدم گفتم:فک نکنم عمه از این موافقت ها باهات بکنه...ولی باشه اگه من رفتم تو رو هم میبرم ....

پگاه که دستهاش رو توی هم قلاب می کرد و بعد از کش و قوسی که به بدنش می داد گفت:منم باهات موافقم سوگند...امان از این موافقت ها هیچ وقت نمی کنه...اون عقاید خاص خودش رو داره و اصلا دلش نمیخواد هیچ وقت از ایران خا بشه...

و در ادامه گفت البته خارج میشه ها ولی....مگه اینکه برای یه سفر زیارتی...

پروانه که لخندی میزد گفت:حالا هی بزنین تو حال من...بابا مگه نشنیدین از قدیم میگن ارزو بر جوانان عیب نیست...خوب منم هم مامان ارزو رو دارم هم ارزو دارم دیگه... و خودش با صدای بلند خندید ....و ما هم همراهیش کردیم...





ساعت از نیمه های شب گذشته بود که عمو اینا اخرین نفر بودن که داشتن برای رفتن به خونشون اماده میشدن....

مهیار که خمیازه ای می کشید رو به من کرد و گفت: راستی فردا سبحان نیست که بیاد نبالت من خودم میام اماده باش؟


romangram.com | @romangram_com