#ما_پنج_نفر_پارت_78

-سلام برهمخونه های عزیز.

همشون روبرویtvنشسته بودند باصدای من به طرفم برگشتند

-سلام

زهرا:سلام خوبی چ خبرا

-خوبم هیچی قراردادو بستیم

-خب به سلامتی راستی بابای پارساچطورآدمی بود؟

ساغی:زهراخانم کیشمیشم دم داره پارساچیه؟ مگه چیکارته؟ ساغی داشت ایناروبالحن شوخی میگفت منم گفتم:خب راست میگه دیگه ببینم نکنه داداشم چشمتوگرفته هان بیخودی دلتوصابون نزن من عمراواسه داداشم بیام خواستگاری تو

-ایش بروگمشو بااون داداش تحفت منوساغی به هم نگاه کردیم خندیدم.

زهرا:تعریف کن ببینم چی شد؟

نشستم کنارشون همه ی ماجراروبراشون تعریف کردم بعدازتموم شدن حرفام ساغی گفت آخیش دلم خنک شدباتعجب بهش نگاه کردیم ولی چیزی نگفتیم.

فاطی:ساراسرت که دردنمیکنه؟

-توازکل ماجرافقط همینوفهمیدی که درخوردبه سرم؟

-حیف من که به فکرتم بروبه جهنم.

بالبخندگفتم:شوخی کردم نه سرم دردنمیکنه همون موقع یکم دردمیکردولی الان نه

romangram.com | @romangram_com