#لمس_خوشبختی_پارت_73

***
تونیک مجلسی استین حلقه ای قرمز رنگی همراه ساپورت مشکی به تن کردم، موهامو به کمک سشوار ل*خ*ت تر کردم و ارایش ملایمی کردم، کمی عطر زدم و پاپوشای قرمز رنگمو توی کیفم گذاشتم تا اونجا پا کنم.
نگاه اخرو به خودم توی ایینه انداختم همه چیز خوب بود، چادر رنگی سر کردم و بعد از برداشتن موبایل و کلید از خونه خارج شدم و به سمت طبقه بالا رفتم. نگاهی به جلوی در انداختم از کفش هایی که اونجا بود معلوم بود افراد زیادی داخل خونه هستن چادرمو مرتب کردم و زنگ درو به صدا در اوردم، چند ثانیه بعد در توسط خانم همسایه که هنوز اسمشو نمیدونستم باز شد. زن با خوشرویی گفت:
-خوش اومدی بیا تو دخترم
لبخندی زدم و همون طور که وارد می شدم تشکر کردم، زن کنارم قرار گرفت و گفت:
-اگه می خوای لباس...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
-نه نه فقط چادرمو در میارم
-پس بیا بشین پیش بقیه
نگاهی به افراد حاضر کردم، توی تمام سنین خانوم هایی با لباس های فاخر و ارایش های کامل نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن...
-غریبی نکن بیا بشین پیش پیش دخترام
لبخندی زدم و معذب به اطراف نگاه کردم، خانم همسایه به سمت چند دختر که گوشه سالن نشسته بودن هدایتم کرد و گفت:
--دخترا هوای مهمونمونمو داشته باشید
پنج دختری که اونجا نشسته بودن با حضور من از جا بلند شدن و سوالی نگاهم کردن، لبخندی زدم و گفتم:
-درسا هستم
تک به تک باهام دست دادن و خودشونو معرفی کردن که البته من هیچ کدومو یادم نموند فقط الکی سر تکون دادم،چادرمو در اوردمو کنار دخترا نشستم و اونا دوباره مشغول حرف زدن شدن منم برای خودم توی عالم خودم سیر می کردم که یکی از دخترا رو به من گفت:
-چقدر کم صحبتی
نگاهی به چشم های غرق در ارایشش کردم و گفتم:
-ترجیه میدم شنونده باشم
-خلاصه گفتم که یک وقت غریبی نکنی
-نه راحت باشید شما من گوش میدم
یک ساعتی از شروع مراسم می گذشت و من واقعا کلافه شده بودم با تمام علاقه ایی که به مولودی داشتم ، دلم نمی خواست اونجا باشم چون بیشتر از اینکه مجلس شادی برای ائمه باشه مجلسی بود برای خود نمایی و به رخ کشیدن... کلافه به ساعت نگاه کردم 6:10 بود، الان دیگه سر و کله امیرسام پیدا میشه و راحت می شم...
به دنبال خانم همسایه نگاهمو توی جمع چرخوندم که متوجه چند نگاه خیره شدم، خانم همسایه و دو زن که شباهت زیادی بهش داشن گوشه ای ایستاده بودن و به من نگاه می کردن و اروم حرف می زدن بی خیال نگاهمو طرف دیگه ای گردوندم و خودمو مشغول تجزیه ی تحلیل قیافه ها کردم...
نیم ساعت دیگه هم گذشت و واقعا داشتم توی اون جمع دیونه می شدم که به خاطر نزدیکیم به در ورودی صدای زنگ درو شنیدم، زن همسایه از چشمی نگاهی کرد و سریع به اتاق رفت و چادر به سر به سمت در برگشت و اروم لای درو باز کرد، کنجکاو نگاهمو به بیرون دوختم که چهره امیرسام جلوم ظاهر شد، سریع به گوشیم نگاه کردم، واااای نه سه بار زنگ زده بود من متوجه نشدم سریع از جا بلند شدم چادرمو سر کردم و وسایلمو برداشتم و به سمت در رفتم، زن همسایه با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-خودشون اومدن
با شرمندگی به امیرسام نگاه کردم و گفتم:
-سلام
امیرسام سری تکون داد و رو به خانم همسایه گفت:
-بازم معذرت می خوام که مزاهم شدم با اجازتون
زن همسایه اروم از خونه خارج شد درو روی هم گذاشت و با صدای ارومی گفت:

romangram.com | @romangram_com