#لمس_خوشبختی_پارت_63
-قربون مامان مهربون خودم برم
تارا با هیجان گفت:
-در باز شد
سریع به در نگاه کردم، قلبم داشت میومد توی دهنم از هیجان قفل کرده بودم و نمیتونستم حرکت کنم، مامان و تارا به سمت بابا دویدن و بابا محکم هر دوتاشونو توی اغوش گرفت، با بهت یک قدم جلو رفتم، بابا نگاهی به اطراف کرد و وقتی چشمش به من افتاد مامان و تارا رو رها کرد و دستاشو از هم باز کرد و با قدم های سریع به سمتم اومد، دیگه چیزی به رسیدن بابا نمونده بود دل توی دلم نبود که برم توی بغلش، برگشتم و به پشست سرم نگاه کردم، امیرسام از توی ایینه به ما نگاه می کرد لبخند پر بغضی بهش زدم و به سمت بابا برگشتم ، یک قدم باقی مونده رو جلو رفتم و خودمو توی اغوشه بابا انداختم، بابا محکم به خودش فشارم داد و با صدای لرزونی گفت:
-الهی فدات بشم دلم لک زده بود واسه دور دونم
کمی از بابا فاصله گرفتم، با ولع به چهرش خیره شدم و زمزمه کردم:
-بابایی
بابا سرمو در اغوش گرفت و گفت:
-جون بابا، عمر بابا
با گریه گفتم:
-بابا دلم برات تنگ شده بود، بابا چرا تنهامون گذاشتی؟ چرا تنهام کردی؟
بابا ب*و*سه ای به پیشونیم زد و با چشمای پر از اشک گفت:
-شرمندتم بابا
از گردنش اویزون شدم و صورتشو غرق ب*و*سه کردم و گفتم:
-دشمنت شرمنده بابایی، لازم باشه جون میدم برات
بابا با محبت سر تا پامو نگاه کرد و چشمش که به پام افتاد با نگرانی گفت:
-راستی پات چی شده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-دست پخت رانندگیه مهرداده
بابا لپمو کشید و گفت:
-باز نشستی تو ماشین اون ناشی
خندیدم و چیزی نگفتم، تارا بازوی بابارو کشید و گفت:
-خیلی معذرت می خوام درسا خانوما ولی منومادر جونم اینجا ادمیم تموم کردی بابارو
بابا دست دور کمر تارا انداخت و گفت:
-شیطون بابا که جاش اینجاست
و بعد به قلبش اشاره کرد، خواستم اعتراض کنم که با صدای بوق میشینی به عقب برگشتم، صدا مال ماشین امیرسام بود، وقتی دید نگاهش می کنم اشاره کرد که برگردم سری تکون دادم و رو به بقیه گفتم:
-خوب من برم دیگه، میام بهتون سر میزنم
مامان با تعجب گفت:
-کجا؟ مگه نمیای خونه؟
لبخند غمگینی زدم و به ماشین امیرسام اشاره کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com