#کینه_عشق_پارت_97

نفسی از سر اسودگی کشیدم...خیالم راحت شد که بهزاد فقط از من خوشش اومده بود و مثل اون استاد احمق عاشقم نشده بود....این چند وقته خیلی از دست خودم عصبانی بودم و تازه داشتم به حماقت خودم پی می بردم....

ساحل دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:هِی کجایی خاله موندگار؟؟

با لبخند گفتم:همین جام عمو یادگار...چی شده؟؟

اخم کرد:گفتم پاشو وسایلت رو جمع کن فردا ساعت 7 صبح حرکت می کنیم که به ترافیک نخوریم...شیر فهم شد...

با محبت گونه اش رو بوسیدم و گفتم:بله قربان....

ساحل رفت و من مشغول جمع کردن وسایلم شدم...

صبح ساعت 7 حرکت کردیم و تقریبا"9بود که رسیدیم...ویلا وسط یه باغ پر دار و درخت و سر سبز بود.....هوا عالی بود و عطر گلهای مختلف مستت می کرد...از ماشین پیاده شدم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و عطر مسحور کننده ی اونجا رو تو مشامم ذخیره کردم....

تینا کنارم ایستاد و گفت:چیه خیلی خوشحالی فریماه؟؟

گونه اش رو کشیدم و گفتم:اووه نمی دونی چه صفایی داره....بو بکش...بوی گلها دیوونه ات می کنه...

تینا دختر عمه حمیده با خنده گفت:اره...واقعا" که دیوونه شدی...

به سمتش حمله کردم و غریدم:دیوونه تویی...صبر کن ببینم...تو همون لحظه هم نگاهم به سام افتاد که داشت ساک من رو به سمت ویلا می برد....دنبال تینا گذاشتم و....یک دور کامل دور باغ رو چرخیدیم تینا می دوید و من هم پشت سرش....تو یه لحظه ی غیر منتظره تینا پاش پیچ خورد و باشدت تو اب استخر بزرگ تو باغ افتاد...

romangram.com | @romangram_com