#کینه_عشق_پارت_172


خندیدم و سام پتو رو روم مرتب کرد و گفت:استراحت کن عزیزم..

دستش رو فشردم و گفتم:بارون میاد؟!

سام به پنجره نگاه کرد:آره بارون قشنگی هم هست...

بعد به سمت پرده ها رفت و با کنار کشیدنشون گفت:ببین...زیباست مثل تو...مثل تو و اون کوچولویی که تو وجودته...

لبخند بی جونی زدم و در حالی که منظره ی شهر زیر بارون رو تماشا می کردم و سپیده ی صبحی که هر دم پررنگ تر میشد...به خواب عمیقی فرو رفتم...

با نوازش دستی روی موهام چشم باز کردم...سام نگاهم کرد و با لبخند منحصر به فردش به سمت دیگه ای از اتاق اشاره کرد و گفت:دکتر اومده برای معاینه...

با دکتر احوالپرسی کردم و دکتر مشغول معاینه شد...در طول معاینه مدام نگران بودم و اضطراب رو تو چشمای سام هم میدیدم...

وقتی دکتر کارش تموم شد به سختی و با ترس پرسیدم:حالش چطوره دکتر؟؟

لبخند آرامش بخشی زد و گفت:خوب خوبه...بچه خوبه ولی حال تو تعریفی نداره...رو به سام ادامه داد:خیلی ضعیف شده...به تقویت و مراقبت احتیاج داره...دستور دادم یک هفته نگهش دارن و هر روز بهش خون بزنن تا کم خونیش بر طرف بشه..

با لحنی مظلوم گفتم:دکتر؟؟!! یه هفته خیلی زیاده...نمیشه زودتر مرخصم کنید؟


romangram.com | @romangram_com