#کینه_عشق_پارت_161

بدنم یخ کرده بود و نفسم از ترس بالا نمی اومد....خدایا چقدر تلخ و عذاب آور بود...تحملم تموم شده بود...هق هق گریه ام با سکسکه قاطی شده بود و محتویات معده ام هر لحظه به دهنم نزدیک تر می شد...انتظار داشت دیوونه ام می کرد...دلم می خواست فریاد بزنم و خودم رو به در و دیوار بکوبم ولی ساحل مانع میشد...حس می کردم تا مرگ قدمی بیشتر فاصله ندارم و قلبم فقط منتظر شنیدن خبر مرگ سام بود تا برای همیشه از حرکت بایسته و مرگ من رو در آغوش سرد و سیاه خودش فرو ببره...زبونم خشک و سنگین بود و دهنم مزه ی بدی میداد...کامم تلخ تر از زهر شوکران بود...چشمام دو دو میزد و در سردخونه ی نمور و تاریک بیمارستان رو می کاوید...تو اون لحظه و تو اون بیمارستان با اون بوهای وحشتناک و صدای گریه ها و ضجه های تلخ احساس می کردم مرز بین خوشبختی و بدبختیم از مو هم باریک تره...و فقط به یک کلام وابسته اس...داشتم از حال می رفتم...سکسکه و حالت تهوع امونم رو بریده بود...سرگیجه و چشمای تارم هم مانع از میشد که نگاهم تمام و کمال با در سرد خونه مماس بشه...

تو دریایی از وحشت و بیخبری معلق و شناور بودم و از ترس و درد مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم که در باز شد و قامت تکیده ی پدرجون تو قاب چهارچوب ظاهر شد...

با تمام بی رمقیم بلند شدم و آهسته و خسته با زانوانی که حالا از ترسی که به نهایت درجه ی خودش رسیده بود لرزش محسوسی داشت و ضعفی که سراسر وجودم رو پر می کرد و دندونهایی که از شدت سرما و لرز به هم می خورد و صداش اونقدر بلند بود که دیوار سنگی و سرد سکوت بیمارستان رو می شکست به سمت پدرجون رفتم....پدرجون با عجله به سمت من اومد اما قبل از اینکه به من برسه من با دیدن قطره اشکی که تو چشماش حاضر و آماده نشسته و منتظر فرو ریختن بود...به جای اشکها من شکستم و فرو ریختم...زانوهای بی رمقم تا خورد و بی حال روی زمین افتادم....همه چیز واضح و روشن بود...قطره اشک تو چشمای پدرجون گواه تمام خبرهای بد دنیا بود....

پدرجون و مادرجون به سمتم دویدن...پدرجون درحالی که زیر بغلم رو می گرفت گفت:چیزی نیست فریماه جان...چیزی نیست...

زبون سنگینم رو به سختی تکون دادم و فقط گفتم:سام..

پدرجون لبخند کمرنگی زد:خدا رو شکر بین اونها نبود...زنده اس...فقط باید صبر کنیم تا مجروح ها رو از اتاق عمل بیرون بیارن...بدنم ضعف رفت و روی دست های پدرجون افتادم....با کمک پرستار من رو به اتاقی بردن و بهم سرم وصل کردن و آرامبخش تزریق کردن...

وقتی چشمام رو باز کردم نمی دونستم که چند وقت گذشته...چند دقیقه..چند ساعت یا حتی چند روز....

گیج و منگ بودم و در حالت نیمه هوشیاری سام رو صدا میزدم و خدا رو به کمک می طلبیدم...

مادرجون بالای سرم اومد...چهره اش خندان بود و این خیالم رو کمی آسوده می کرد...

نالیدم:سام کجاست؟

مادرجون دستم رو تو دستش فشرد و گفت:خوبه عزیزم...خوبه.

romangram.com | @romangram_com