#کینه_عشق_پارت_159

لبخندی زدم و گفتم:نه...فقط اینکه سام هنوز نیومده...تعجب کردم شما سه شنبه ها همیشه بعد از سام می اومدید...

پدرجون در حالی که کتش رو به ثریا خانم میداد گفت:آره امروز یکم زود اومدم...

خیالم راحت شد...

ساحل از پدرجون پرسید:هنوزم برف میاد؟؟

پدرجون با سر تایید کرد که آره...قهوه ام رو خوردم و نزدیک پنجره رفتم...نمی دونم چرا دلم بیهوده شور میزد...به ساعت نگاه کردم...یک ساعت از وقت همیشگی گذشته بود و سام هنوز خونه نیومده بود...از پنجره بیرون رو تماشا کردم...زمین کاملا" سفید پوش بود و برف هنوز بی امان می بارید....از شب قبل برف شروع شده بود و تا الان ادامه داشت....

بعضی از مدارس ابتدایی مناطق شمالی شهر تعطیل شده بود و برف اروم اروم و رقصان چهره ی غبار گرفته و دود زده ی شهر رو پاک می کردو هوا رو تمیز می کرد...

همون طور که به منظره ی ریزش برف از پشت پنجره خیره شده بودم و از دیدن این همه نعمت خدادادی به وجد اومده بودم صدای گزارشگر اخبار رو شنیدم که خبر از یک تصادف زنجیره ای تو اتوبان شهید همت رو میداد...

جلوی تلوزیون رفتم تا اخبار رو تماشا کنم...8 تا ماشین به شدت با هم برخورد کرده بودن و گزارش گر داشت از وضعیت وخیم سرنشینای اتومبیل ها حرف میزد و اسم بیمارستانی که انها رو منتقل کرده بودند رو هم گفت...همون طور که با تاسف به صحنه ی تصادف خیره شده بودم ناگهان چشمم به بی ام و نوک مدادی رنگ و آشنایی افتاد...دوربین داشت از پشت ماشین ها رو نشون میداد....چشمم به چهار شماره ی اخر بی ام و نوک مدادی افتاد...

در حالی که از ترس و دلهره سرجام میخکوب شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم با انگشت اشاره به تلوزیون اشاره کردم که همون موقع هم صدای یا قمر بنی هاشم گفتن مادرجون به گوشم رسید...نمی دونم قدرت و اراده ناگهان از کجا به پاهام تزریق شد که به سمت پله ها دویدم و شالم رو روی سرم انداختم....کیفم رو چنگ زدم و در حالی که کتم رو می پوشیدم با سر و صدا از پله ها پایین دویدم و از در سالن بیرون زدم...

صدای مادرجون بلند و گریان به گوشم رسید:فریماه جان یواش تر برو شاید اشتباهی شده...کار دست خودت ندی مادر....و صدا ها دور و دورتر شد تا اینکه داخل ماشین نشستم و با سرعت از باغ بیرون زدم...

نیم ساعتی طول کشید تا به بیمارستان برسم...با عجله از چند تا پله ی جلوی در اصلی بالا رفتم و خودم رو به پذیرش رسوندم و گفتم:من بستگان یکی از تصادفی های شهید همت هستم که فکر کنم دو ساعت پیش اوردنشون...

romangram.com | @romangram_com