#کینه_عشق_پارت_133

قطره اشکی تند و تلخ از گوشه ی چشمم افتاد...با خشم گفتم:برای همین نگرانیه که بهم سر زدی؟؟این چه دوست داشتنیه که حتی یه بار هم بروزش ندادی؟؟این چطور عشقیه که معشوقه ات رو اینقدر عذاب میدی؟؟هان؟؟ بگو...نه من عاشقت نبودم و نیستم...تو یه دیوونه ای...تمام این مدت تحقیرم کردی و عذابم دادی....کوچیکم کردی و وجودم رو نادیده گرفتی...این چجور دوست داشتنیه؟؟من این عشق رو نمی خوام...نمی خوامش لعنتی...اینا رو با حرص گفتم و اشکام رو هم به دنبالش روونه کردم...صورتم رو به سمت دیگه ای برگردوندم و سعی کردم هق هقی رو که هر آن ممکن بود فضای اتاق رو بشکنه و دیوار سکوت رو فرو بریزه تو گلو خفه کنم.

سام دست زیر چونه ام انداخت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و تو چشمای نمناک و تب دارم خیره شد و گفت:خیلی عذاب کشیدی می دونم....خیلی وقته که حس می کنم دوسم داری...ولی چی کار کنم که این غرور لعنتی مانع میشد...تازه از اون گذشته تا میومدم بهت روی خوش نشون بدم و ابراز علاقه کنم صدای بابا تو گوشم می پیچید که روز قبل از اومدنت بهم گفته بود باید تو رو مثل یه خواهر دوست داشته باشم ولی من نتونستم...با دیدن تو نتونستم فکر کنم خواهری...نگاهت...شیطنت هات...کل کل هات...حرف هات...همه و همه تو قلب من نفوذ می کرد و منو هر روز بیشتر بهت وابسته می کرد....اما امشب دیگه خسته شدم...بعد از دو سال امشب دیگه بریدم فریماه...تو رو خدا بگو که من اشتباه نمی کنم...بگو که تو هم منو دوست داری....

سکوت دوباره و هزار باره بینمون طولانی شد...تا اینکه سام دوباره به حرف اومد وبا صدایی نرم و ملایم گفت:خیلی عذابت دادم عزیز دلم...نه؟؟

با بغض و اشک سر تکون دادم که یعنی اره...

سام با لبخندی که اتیش به دلم میزد گفت:جبران می کنم...قول میدم...دیگه حتی نمیذارم یه لحظه هم ازم دور بشی...فقط بگو که تو هم منو دوست داری.

لحظه ای تردید کردم و پیش خودم گفتم:فریماه تو به سام نمی خوری....تو یه دختر از یه خانواده ی سطح پایین....پدر معتاد...بدون مادر...چطور می خوای این مرد رو خوشبخت کنی؟؟

فکر های عجیب رو از ذهنم دور کردم و پیش خودم گفتم:نه...اون تو رو دوست داره و تو هم اونو دوست داری و این تنها چیزیه که مهمه....پس افکار بی ربط رو از خودت دور کن و به اینده ای که همیشه تو نظرت بود...به رویاهات...و به آرزوهایی که فکر می کردی دست نیافتنیه ولی حالا دست یافتنی شدن فکر کن...تازه مگه تو می تونی بدون سام زندگی کنی؟؟مگه میشه؟؟خودت رو ببین...ببین خواستگاری سام از اون دختره تو روبه چه حال و روزی انداخته....چطور می خوای تا اخر عمرت بدون اون زندگی کنی...بس کن فریماه تو بدون سام نمی تونی ادامه بدی...نمی تونی....

من تو افکار خودم غرق بودم بودم و اصلا" هم متوجه سام نبودم که داشت با ترس و تردید منو نگاه می کرد....

از سکوت بینمون کلافه شد و گفت:جون به سرم نکن فریماه...حرف بزن.

سرم رو کمی بالاتر اوردم و تو چشمایی که از شوق خواستن لبریز بود زل زدم و گفتم:قول میدی دیگه اینطوری عذابم ندی؟؟قول میدی هرگز ترکم نکنی؟؟قول میدی هیچ وقت تنهام نذاری؟؟

با لبخند خیلی اهسته زمزمه کرد:قول میدم.

romangram.com | @romangram_com