#کینه_عشق_پارت_112
سرم رو بالا گرفتم و همون طور که قطره اشکی رو که می خواست با اصرار وارد صورتم بشه رو تو حصار چشمام زندونی کرده بودم گفتم:ببخشید پدرجون...متوجه ساعت نبودم...و با سرعت راه اتاقم رو در پیش گرفتم...همون طور که از پله ها بالا می رفتم صدای ضعیف و اروم مادرجون به گوشم خورد که خطاب به ساحل گفت:ساحل مادر یه زنگ بزن به سام بگو فریماه اومده خونه...دیگه نمی خواد دنبالش بگرده...بگو اونم زود بیاد خونه...
اشکهام روون شد و قدمهام سرعت گرفتند...و هق هقی که با بست شدن در اتاق پشت سرم از گلوم خارج شد...غم و غصه هام زیاد بودن اما این گریه....اما این گریه شاید از سر خوشحالی بود...
صبح روز تولدم کسل و بی حوصله از خواب بیدار شدم...دوش گرفتم و برای خوردن صبحانه پایین رفتم...
قبل از اینکه وارد اتاق غذا خوری بشم صدای ساحل رو شنیدم که گفت: اره باید همین کار رو بکنیم....اما با ورود من حرفش رو قطع کرد و ساکت شد...
حوصله ی کنجکاوی کردن در مورد حرفی که میزد رو نداشتم...بنابر این بدون حرف صبحانه ام رو خوردم و وبه اتاقم برگشتم...تا ناهار به زور سر خودم رو گرم کردم....به شدت ناراحت بودم...حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفتن....پارسال که یادشون بود....چطور امسال یادشون رفته؟؟
بی حوصله مشغول بازی کردن با غذام بودم که ساحل گفت:ساعت 5 اماده شو می خوایم بریم خرید....
سر تکون دادم و قبول کردم...ترجیح دادم به جای غصه خوردن لااقل برم بیرون و بگردم...
ساعت 5 با ساحل از خونه زدیم بیرون ساحل مجبورم کرد یه پیرهن ماکسی یقه هفت به رنگ البالویی برای خودم بخرم...
وقتی وارد خونه شدیم ساعت 8 بود و خونه غرق در سکوت...
ثریا خانم جلو اومد تا ازمون استقبال کنه...با تعجب گفتم:ثریا خانم چرا اینجا اینقدر سوت و کوره؟؟
romangram.com | @romangram_com