#کینه_عشق_پارت_103
سام با اخم غلیظی نگاهم کرد و عصبانیتی تو چشماش شعله کشید که ترسیدم و نگاهم رو به درخت بید مجنون دوختم...
سام در حالی که خشمش رو تو صداش ریخته بود گفت:حرف از اون موضوع نزن که عصبانی میشم...اخه دختر تو چطور تونستی گول اون پیرمرد رو بخوری؟یعنی اینقدر ضعیف بودی؟؟اخه چرا یه همچین حماقتی کردی؟اون زن داشت...بچه داشت...تو چطور تونستی با ابروی ما بازی کنی و به خواستش تن بدی؟؟مگه تو عاشقش بودی؟
از حرفش سوختم و تو ثانیه ای به خاکستر تبدیل شدم...نگاهی گذرا به چهره اش که از شدت خشم به سرخی میزد انداختم و سریع سر به زیر شدم که با تردید پرسید:تو دوسش داری فریماه؟؟
برای اینکه بیشتر از این له نشم و اونم تا ابد تو اشتباهش نمونه سریع گفتم:نه.
سام اهسته گفت:نگاهم کن.
با سرتقی نگاهش کردم که گفت:مطمئنی؟!
با اطمینان و محکم گفتم:اره...من دوسش ندارم...فقط بچگانه رفتار کردم و به قول تو گول خوردم...ولی حالا دیگه همه چیز تموم شده و منم فراموشش کردم ولی نمی فهمم که تو چرا هنوزم از دستم ناراحت و عصبانی هستی؟؟
سام سرش رو چرخوند و من به نیم رخ جذاب و مردونه اش خیره شدم...گفت:شهبازی رقیب منه...تو همه چیز...شغل...درامد...شهرت...محبو بیت..خانواده...خلاصه تو همه چیز تو با این کارت باعث شدی شهبازی فکر کنه برنده اس...والبته به خیال خودش خواهر ناتنی منو گول زده...در صورتی که نمی دونست تو خواهر من نیستی...ولی همین که پاش به خونه ی ما باز شد و تونست دل دختری از اعضای خانواده ی منو ببره خیلی خوشحاله و داره با دمش گردو میشکنه....یه هفته بعد از اون ماجرا از یکی از استاد ها شنیدم که می گفت:مثل اینکه استاد شهبازی رفته خواستگاری خواهر ناتنی استاد کیانی....و این یعنی تحقیر من...یعنی من به دشمنم اجازه دادم تا با بی شرمی به حریم خانوادگی من وارد بشه و مثلا" خواهر مثل دسته ی گلم رو برداره و ببره...اینا رو می فهمی فریماه؟؟
سر تکون دادم که یعنی اره...و سام ادامه داد:از همه ی اینا گذشته تو حیفی فریماه...تو دختر خوبی هستی....حیفه که زندگیت رو به پای اون پیر مرد روانی تلف کنی...حالا اگر سن و سالش رو هم به خاطر ظاهری که سعی میکنه حفظ کنه در نظر نگیریم...اون زن و بچه داره و اینو نمیشه نادیده گرفت...تو باید می فهمیدی که اگر باهاش ازدواج می کردی و اگر اون به فرض زنش رو طلاق میداد که من شک دارم سایه ی اونا برای همیشه رو زندگیت می موند و عذابت میداد....اینا همون چیزایی که منو ناراحت میکنه...متوجه میشی چی می گم؟
با بغضی که تو گلوم نشسته بود...با احساس حقارتی که داشتم....و باصدایی که می لرزید گفتم:اره...متوجه میشم چی میگی...برای همینه که عذر خواهی می کنم...به خاطر همه ی حماقت هام...منو ببخش.
سام بی رحم و بی تفاوت فقط به تکون سر اکتفا کرد...دیگه دلیلی برای موندن کنارش نداشتم بنابر این از جا بلند شدم و فنجون ها رو تو سینی گذاشتم و بی حرف و در حالی که اشک های گرمم بی مهابا و بی اختیار راه گونه ام رو می پیمود و از تیزی چونه ام روی شنلم می افتاد وارد سالن شدم...
romangram.com | @romangram_com