#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_58
میلاد
فکر کنم تونستم متقاعدش کنم. کامل داخل اتاق شد و به سمت کمد لباس ها رفت تا
لباس برداره. امشب شب پر از تنش و خسته کننده ای برای هر دومون بود.
وقتی خیالم ازش راحت شد روی تخت خزیدم. گوشه ی تخت موندم تا احساس ناراحتی
نکنه..چشمام داشت گرم میشد که صدای آهش بلند شد. چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم
_چی شده؟
_ لباسم رو نمیتونم در بیارم
_بیا اینجا کمکت کنم
با مکثی اومد طرفم. لباسش پف زیادی داشت و احتمالا خیلی هم سنگین باشه.
قربون کت و شلوار خودمون
بند های پشتش رو باز کردم.
_ممنون خودم دیگه میتونم.
پاشد رفت و منم که گیج خواب بیهوش شدم..........
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم. مامانه هانا بود
_بله؟
_پسرم بیا درو باز کن دم دریم
_اومدم
به زور از تخت دل کندم و رفتم پایین.ساعت بود. ایفون رو زدم در ساختمون رو باز
romangram.com | @romangram_com