#خانم_پرستار_پارت_49

همه در عمارت بودیم و استرس داشتیم.
وارد عمارت شدیم؛ خاتون بر روی صندلی تکان، تکانیش؛ نشسته بود.
صندلی تکان تکانی(:
به طرفمان برگشت؛ با دیدن ارشاد تکانی خورد و بعد کم کم اشک هایش جاری شد.
ارشاد، به طرفش رفت و اورا با دستان مردانه اش، در آغوش کشید.
خاتون با تعجب، چیزی در گوش ارشاد زمزمه کرد که سری تکان داد و به طرف اتاق خاتون حرکت کردند.
با دهانی باز، از تعجب، نگاهشان کردیم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هــیـــن گفتن خاتون، آمد و بعد از چند دقیقه در باز شد.
بر لب هر دوتای آنها لبخندی واقعی خودنمایی می کرد.
منیر دوباره عقش گرفت و به طرف دستشویی دوید.
عمو هم نگران دنبالش رفت.
من، میترا، نازی و نارا، آرام خندیدیم؛ خاتون و ارشاد گیج نگاهمان می کردند.
یک دفعه خاتون ابروهایش بالا پرید و یک لبخند مرموز زد.
_ندا بیا اتاقم کارت دارم.دوباره به اتاقش بازگشت.
_سریع جوابم رو بده. من دوباره دارم مامان بزرگ می شم ؟
بدجور خنده ام گرفته بود.
-هان؟
خاتون جدی شد.
_جواب!
-آره...
یک دفعه لبان خاتون به لبخندی باز شد و سریع از اتاق خارج شد.
به دنبال خاتون از اتاق خارج شدم.
منیر برگشته و روی مبل کنار عمو، نشسته بود.
خاتون سریع رفت و اورا بغل کرد که منیر شوکه شد.

romangram.com | @romangram_com