#خانم_پرستار_پارت_46

خواستم، خطاب به منیر، چیزی بگویم که یک دفعه منیر، روی من، بالا آورد.! حالا قیافه من را تصور کنید!
همه خشکمان زده بود.
منیر به طرف دستشویی حرکت کرد و من هنوز تو بهت زده، ایستاده بودم.
***
از اتاق پرو بیرون آمدم . به سمت پیشخوان رفتم تا پول لباس را حساب کنم که فروشنده گفت)):حساب شده((.
منیر با شرمندگی نگاهم کرد.
_عزیزم حساب کردیم، چون من گند زدم تو لباست.
ـ ها؟ عیبی نداره، البته تقصیر شما نبود
دوباره خنده ام گرفت و برای پنهان کردن خنده ام لبم را گزیدم.
نارا و نازی پچ پچ می کردند؛ میترا هم هنوز با بهت، به رو به رویش خیره بود.
_یعنی، واقعی منیر جون حاملس؟
لبم را دوباره گزیدم، تا خنده ام معلوم نشود.
)سر پیری و معرکه گیری، ولی همچین پیر هم نیستند ها اصلا به من چه؟(
نازی، در جواب پچ پچ های نارا، پشت چشمی نازک کرد.
_خوب می شه حالا بریم شهربازی؟
-الان هم تو پاساژیم. با شهربازی چه فرقی داره خو.
نارا میان حرفم پرید.
_دهه... ولم کنید من قصر بادی موخوام...
ـ میتی بچه هارو ببر. ماهم می ریم تو کافه. باید یه چیزی رو به منیر و عمو بگم.
میترا بی حرف سرش را تکان داد و رفت و ماهم به سمت کافه حرکت کردیم.
_چی می خوای بگی دخترم؟
کمی من من کردم و بعد از یک مکث کوتاه، به حرف آمدم.-ببینید عمو. خواهشا تا آخر حرفام گوش بدید در مورد پسرتونه...
عمو موشکافانه نگاهم کرد.
_آرش؟

romangram.com | @romangram_com