#خانم_پرستار_پارت_30
)اولا لا، این پولدارا چه حالی می کنن(.
سوار شدم که راه افتاد...
بعد از چند دقیقه سکوت به حرف امد.
ــ اوضاع بچه ها چه طوره؟
لبخند کجی زدم.
ـ اگه واستون مهم بود همچین کاری نمی کردید.
کلافه به طرفم برگشت که از ترس به صندلی چسبیدم.
کلافه تر گفت:
ــ مگه در مورد من چی بهت گفتن که من رو اینقدر موجود پستی می دونی؟ هاا؟!
ها، آخر رو داد زد.
سکوت.
ارشاد دستی بین موهایش کشید.
ــ خواهش می کنم در مورد من تا وقتی که همه چیز رو بهتون نگفتم قضاوت نکنید" اصلا بی خیال کافی شاپ بزارید همین
جا توضیح بدم.
سری تکان دادم که شروع کرد:
ــ هشت سال پیش من و همسرم سحر ناز به لندن رفتیم. اون موقع آرش و همسر و بچه هاش لندن زندگی می کردن، ما
بچه هارو نبردیم. آرش ماشین به دنبالمون فرستاده بود.
تو راه رفتن به خونه آرش ماشین تصادف کرد و سحرناز مرد! منم تا مدتی افسرده بودم جوری که تو تیمارستان بستریم
کردن، یکی سالی گذشت تا حالم خوب شد حاضر به برگشت به ایران نبودم.
با آرش اینا زندگی می کردم یه مهمونی دعوت شدم که تو اون مهمونی سحر زن آرش رو دیدم که تو بغل این اون جولون
می داد و آخر شب هم، هم خوابشون می شد...
ازش فیلم گرفتم و می خواستم به آرش نشون بدم.
می دونستم که باور نمی کنه زنی که عاشقشه و بچه آرش داره یه زنه...
بگذریم.
romangram.com | @romangram_com