#خان_پارت_94
حال هردو شون سوخت. بهتره بگم هر سه! فرداش که هادی با کیسهی خریدش
اومد در خونهمون به سحر سر بزنه، مامان با بیرحمی میوههایی که خریده بود
رو ریخت بیرون و با بیرحمی گفت سحر رو شوهر داده و اگه بخواد باز دم
پرمون بچره با خان و افرادش طرفه.
هادی داغون شد. عربده و عربدهکشی راه انداخت. با کل همسایهها دعواش افتاد.
خدا میدونه چقدر کتک خورد. وقتی دید کتک کاری و نعره زنی فایده نداره، به
التماس افتاد. هنوز سوز صداش که التماس مامانم رو میکرد کوتاه بیاد تو
گوشمه!
با انگشت شست و اشارهش گوشهی دو چشمش رو فشرد؛ انگار در تلاش بود
جلوی ریزش اشک حلقه زده توی چشمش رو بگیره.
مات و مبهوت بهش خیره بودم؛ ذهنم درگیر حلاجی حرفهایی که زده بود، بود.
هادی از قبل دلباختهی سحر بود؟ علیرضا مانع بهم رسیدنشون شد؟
صداش میلرزید، ولی در تلاش بود ادامه بده:
-سحر هم داغون بود. شب قبل از عروسیش میخواست با سیانور خودکشی کنه
که به موقع مانعش شدم.
حتی سحرم به پای مامانم افتاد. ولی مامان کوتاهبیا نبود. سحر تهدیدش کرد که
فرار میکنه و مامان تو مطبخ زندانیش کرد.
صبح عروسیش یک چشمش اشک بود یک چشمش خون. دنبال فرصتی بود با
علیرضا خلوت کنه و ماجرا رو بهش بگه، ولی علیرضا اینقدر درگیر بود که تا
لحظهی عقد نتونست سحر رو ببینه.
یک پاش رو دراز کرد، دستش رو روی زانوش گذاشت و همانطور که ماساژ
میداد، ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com