#خان_پارت_92
-صبر کن، برای چایی خوردن نیومدم، زیادم وقت ندارم. گفتی حرف داری،
بشین بگو ببینم چه خبره.
آب دهنش رو قورت داد، سیب گلوش بالا و پایین شد و ترس به وضوح در
چشمهاش نشست:
-باشه فقط... ازت خواهش میکنم چیزایی که بهت میگم رو به کسی نگو. به خدا
میترسم برام دردسر درست شه. مامانم اگه بفهمه باهات در این مورد حرف زدم
زندهم نمیذاره.
قاطعانه گفتم:
-نگران نباش. چیزایی که میگی همین جا چال میشه...
به کناری اشاره کرد:
-بشین، سرپا موندی.
با راهنماییش گوشهای نشستم و به پشتی پشت سرم تکیه دادم.
کنارم نشست و نفسش رو عمیقاً بیرون داد:
-خلاصهوار میگم. یک ساعت دیگه رسول میآد اونم زیاد با مهمون ناخونده
موافق نیست.
سر تکون دادم؛ تقریباً بهم فهموند تا یک ساعت دیگه باید برم و موندن جایز
نیست.
منم نمیخواستم بمونم. علیرضا اگه بفهمه بیاجازهش بیرون اومدم خدا میدونه
چه قشقرقی به پا میکنه.
زانوهاشو جمع کرد و دستهاش دور دامن بلند و چین دارش حلقه شد:
-هادی و سحر از بچگی عاشق هم بودن...
آنچنان با شنیدن این حرف چشمام گرد شد که پوزخندی روی لبش نقش بست:
romangram.com | @romangram_com