#خان_پارت_83

بخوابید تا گرم شید.
وارد اتاق شد و در را بست.
تمام مدت پریماه از ترس نفس را در سینهاش حبس کرده بود. از ترس اینکه
مبادا علیرضا از کوره در برود و دمار از روزگار آن مردک بیچاک و دهان در
بیاورد.
به محض بسته شدن در، روی قالی گل قرمزی که کف سالن پهن بود، نشست و
زیر لب غرید:
-چقدر وراج بود.
علیرضا کنارش نشست و به تلخی پوزخند زد:
-البته همهی حرفاش درست بود.
تعجب در نگاه دخترک نشست:
-از دستش عصبی نیستی که بد بابات رو گفت؟
شانههایش را بالا انداخت:
-اگه حرفاش دروغ بود دندوناشو تو دهنش خورد میکردم. درد اینجاست که
کلمه به کلمهی حرفاش درست بود! بابام، بیرحمترین مردیه که روی این کرهی
خاکی میشه ازش اسم برد. رفتارش با من و مامانم خیلی خوبه، ولی با مردم...
نه!
-منم خیلی راجعبه بیرحمی بابات شنیدم، ولی به چشم ندیدم. برای همین به
شنیدهها هیچوقت اکتفا نمیکنم.
آهی کشید، پاهایش را در شکمش جمع کرد و دستش را دور ساق پایش حلقه کرد:
-بعضی وقتا فکر میکنم بلایی که سرم اومد، تقاص گناههاییه که بابام تو طول
عمرش مرتکب شده! اون حتی مامانمم با زور به چنگ آورد. مامانم یک دختر

romangram.com | @romangram_com