#خان_پارت_80

-باید بریم اون کلبه جنگلی. هر لحظه ممکنه بارون بیاد هوا خیلی درهمه.
نتوانست به او بگوید دوباره آن بزغاله را دیده است. نمیخواست بیخود و
بیجهت پریماه را بترساند.
مچ دست دخترک را گرفت و یک راست سمت کلبه رفت و چند تقه به در
بستهاش زد.
پریماه گیج در اطراف چشم چرخاند؛ آنجا شباهتی به باغی که در آن خوابیده بود
نداشت. آن باغ پر از درختهای آلبالو و گیلاس بود و آنجا فقط گردو...
با صدای قیژ قیژ مانند در که به بیرون باز میشد، هردو به خودشون آمدند.
پیرمرد گوژپشتی درحالیکه به کمک عصایش راه میرفت، بیرون آمد و با
چشمهایی که از زور پیری خمار شده بود، به آن دو زل زد:
-چی شده جوونا؟ این وقت شب اینجا چیکار دارید؟
علیرضا گامی جلو رفت و پاسخ داد:
-داشتیم میرفتیم ده بالا که تو راه اسبمون رم کرد و تنهامون گذاشت. نمیشه
بقیهی راه رو پیاده بریم خطرناکه. میدونید که، گرگای این کوهستان همیشه
گرسنن و دنبال بلعیدن آدمان!
پیرمرد هیکل نحیفش را از مقابل در کنار کشید:
-بیاین تو، هر آن بند دل آسمون پاره میشه و خیسمون میکنه.
علیرضا از خدا خواسته وارد کلبه شد و پریماه را به دنبال خود داخل کشید.
فضای کوچک کلبه را نور شعلههای آتش شومینه کمی روشن کرده بود.
پیرمرد عصا زنان وارد کلبه شد و در را پشت سرش بست.
عصایش را به دیوار چوبی کلبه تکیه داد و روی صندلی چوبی گوشهی کلبه ولو
شد.

romangram.com | @romangram_com