#خان_پارت_78

پلک گشود و به آسمان سیاه پیش رویش زل زد. ماه و ستارهها زیر ابرهای سیاه
و بارانزا مخفی شده بودند.
در آن شرایط فقط باران را کم داشتند!
لبش به لبخند تلخی کجی شد، سری به تاسف تکان داد و رو به آسمان گفت:
-نمیتونی ببینی یک دقیقه یک جا بشینم نه؟ از آسمون و زمین باید برام ببارونی؟
مگه من ازت چی خواسته بودم از این زندگی لعنتی؟ فقط ازت خواستم سحر رو
بهم بدی. دادی، حرفی نیست، ولی چرا اینقدر کثیف؟ از زجر دادن من چی
نصیبت میشه الله وکیلی؟
رعدوبرقی آسمان را روشن کرد. لبخندش عمیق گرفت و ادامه داد:
-عیب نداره. از بقیهی بندههاتم گلایه داری سر من ببارون، حرفی نیست. دیوار
کوتاهتر از من پیدا نکردی، پس هرچی دلت میخواد زخم بزن...
دوباره رعدوبرق زد و آسمان کمی روشن شد.
چشم بست و نفس عمیقی کشید؛ جالب بود که فقط رعدوبرق میزد و خبری و از
ریزش باران نبود.
چشم باز کرد؛ همچنان سرش رو به آسمان بود. لبخند تلخی کنج لبش نشست و لب
زد:
-مرسی که اینبار بارون رحمتت رو روی سرمون آوار نکردی!
سنگینی نگاهی وادارش کرد تا سرش را پایین دهد. با دیدن همان بزغالهی سیاه
که در فاصلهی چند متریشان ایستاده بود و نگاهشان میکرد، ترسید.
ناخودآگاه دستش دور پریماه حلقه شد و او را به خود فشرد.
آن بزغاله انگار قصد رفتن نداشت که آنطور آنها را خیره خیره مینگریست.
آب دهانش را قورت داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com