#خان_پارت_75

روستا، هیچ گرگی هم به گرد پای اسبمون نمیرسید.
با دست راستم بازوی دست چپم رو گرفتم و لرزون گفتم:
-نگو که مجبوریم اینجا بمونیم؟
شونههاش رو بالا انداخت:
-چارهای نیست. بهتر از تیکه پاره شدن توسط گرگهاست.
کلافه نفسم رو بیرون دادم:
-گرگ هیچی، اون لامذهبا چی؟ اگه بیان...
فهمید منظورم از لامذهب چیه. نیشخندی زد و گفت:
-نمیآن، من تا صبح نگهبانی میدم تو بخواب.
-فکر کردی خوابم میبره؟ ترس به کنار سرما رو چیکار کنیم؟ دارم میلرزم
من.
کوتاه نگاهم کرد:
-سردته؟
-تو سردت نیست؟
-نه.
ابروهام بالا پریدند؛ نگاهی به اطراف انداخت سپس گفت:
-بیا اینجا.
دستم رو کشید و من رو سمت درختی که نهالش تازه کاشته شده بود، کشوند.
کنارش نشست و من رو وادار کرد روی پاش بشینم.
متعجب پرسیدم:
-داری چیکار میکنی؟
دستهاش رو دورم حلقه کرد و جواب داد:

romangram.com | @romangram_com