#خان_پارت_72

مینگریست.
تک خندهای کردم:
-طفلی! حتماً از گله جا مونده.
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد:
-کدوم چوپونی گلهش رو از وسط دشت رد میکنه؟ معمولاً میبرن کوه چرا.
بیارن دست که گند زده میشه به محصولات کشاورزی.
-پس این از چجوری از اینجا سر درآورده؟
مچ دستم را گرفت و کمی تن صداش رو پایین آورد:
-پابهپای من تندتند بیا، پشت سرتم اصلاً نگاه کن.
حرفش بند دلم رو پاره کرد:
-چرا؟
جوابم رو نداد، فقط دستم رو کشید و به زور وادارم کرد پابهپاش بدوم.
وقتی خواستیم از کنار بزغاله بگذریم، اسب روی دو پاش ایستاد و شیههای کشید.
اینقدر کارش ناگهانی بود که افسارش از دست علیرضا در رفت به سرعت
شروع به دویدن کرد.
دیدن این عکسالعمل اسب من رو ترسوند.
علیرضا مجدد دستم رو کشید و داد زد:
-پریماه بدو.
مکث رو جایز ندونستم و با آخرین سرعتی که در توانم بود، فقط دویدم.
برای ثانیهای به عقب برگشتم ولی با دیدن چیزی که پشت سرم بود، چنان جیغی
زدم که علیرضا را هم ترساند!
خبری از بزغاله نبود. جایش مرد قدبلند ایستاده بود که چهرهاش در تاریکی شب

romangram.com | @romangram_com