#خان_پارت_70

خدا میدونست چقدر داشت خودش رو کنترل میکرد تا گریه نکنه. انگار داغی
که روی دلش بود، با هیچ کدوم این اشکها سرد نمیشد.
خیلی نامحسوس دستش رو توی دستم گرفتم. انگشتهامو بین پنجههای مردونهش
سر دادم و گفتم:
-بعضیا لیاقتشون گرفتن دستهای بیشرافهاست! لیاقت دستهای پاکی که
برای بهتر شدن زندگیش تلاش میکنه رو ندارن! بذار برن پی لیاقتشون،
خوشحال باش که اون دندون لق رو کندی و دور انداختی. امثال سحر و هادی
حتی لیاقت مصرف اکسیژن رو نداشتن چه برسه به غصه خوردن براشون.
نگاهش خیره به من بود و دستم رو میفشرد.
نگاهش جوری بود که دلم بهحالش سوخت. پر درد، غم، ماتم، زخم...
پلک زد و یک قطره اشکش چکید؛ روی گونهش تا خط چونهاش امتداد پیدا کرد
و بعد...
چکید!
دیدن اشک ریختن یک مرد قلبم رو به درد میآورد.
انگشت دست آزادم رو بالا آوردم و روی گونهش کشیدم.
هیچی نمیگفت، فقط توی سکوت نگاهم میکرد.
لبخند تلخی زدم؛ نم اشک تو چشمام حلقه زده بود. با بغض زمزمه کردم:
-یاد بگیر دختری که اشکت رو درآورد، تو قلبت دفنش کنی! چون لیاقتت رو
نداره و هدر دادن اشکت بهخاطرش... ته خریته!
دستم داشت پایین میاومد که بین راه مچم رو چسبید. کف دستم رو روی سمت
چپ سینهش گذاشت و با صدای دو رگهای که ناشی از بغض بود، گفت:
-حس میکنی؟ تپشش رو؟

romangram.com | @romangram_com