#خان_پارت_67
تمام مدتی که خاله حرف میزد، نگاه علیرضا با اخم غلیظی به صورت من
دوخته شده بود. به چشمهایی که لبریز از اشک بود و انتظاری تلنگری رو
میکشید تا روی گونهم جاری بشه.
خاله دست علیرضا رو بین دو دستش گرفت و همونطور که میفشرد، ادامه داد:
-اون دختر بیگناهه پسرم. خان رو راضی کن بذاره بره. بسه هرچی از دست
شوهرش کشیده، چرا باید تقاص گناه اون مرد رو پس بده؟
علیرضا آهسته دستش رو عقب کشید و تو سکوت سر به زیر انداخت.
دیگه نتونستم صبر کنم. از جا بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا غذا رو بیارم.
دست و پام میلرزید؛ حرفهای خاله حرف حق بود. هیچکس نمیدونست تو دل
من چی میگذره. تو دل منی که مردم بهم خیانت کرده. همیشه از خودم میپرسم
مگه چی کم داشتم؟ سحر چه چیزی داشت که تونست توجه هادی رو سمت
خودش جلب کنه؟
چی داشت؟!
غذا رو همراه ریحونهایی که خاله از باغچهی کوچیک کنار خونهش جمع کرده
بود، بیرون بردم. داخل کاسههایی که سر سفره قبلا چیده بودم کمی آبگوشت
ریختم و به دست علیرضا و خاله دادم.
پیازی پوست کندم و کنار سبزیها گذاشتم.
شام رو تو سکوت خوردیم. دلیل سکوت خاله رو نمیدونستم ولی من و علیرضا
درگیر صحبتهای خاله بودیم.
فقط من بودم توی اون دنیا که میتونستم حال علیرضا رو درک کنم. نارو خوردن
از کسی که بیشتر از جونت دوستش داشتی!
چرا اون حال منو درک نمیکرد؟ حال منی که تا اون روز صدها بار فکر
romangram.com | @romangram_com