#خان_پارت_58
کمی هوا رو بو کشیدم؛ جز بوی کاهگل دیوارها بویی دیگری به مشام نمیرسید.
البته حس بویایی من با خاله که یک عمر از روی همین حس دیگران رو تشخیص
میداد، قابل قیاس نبود.
دستم رو توی دست گرفت و گفت:
-خوب بگو ببینم چی میخواستی بگی؟
با انگشت دستم پوست چروکیدهی دستش رو نوازش کردم و گفتم:
-خاله هادی ضرر بزرگی به خان زده. کل گله رو گرگها تیکه پاره کردن!
ناچارم برای جبران این ضرر چند وقتی خونهشون کار کنم تا بدهی هادی رفع
شه.
روی گونهش زد:
-خونهی خان؟
-آره.
-دخترم من شنیدم که میگن خان اون ده یک آدم بیرحمیه که...
میون حرفش پریدم:
-خاله خان تو بستر مریضییه، داره میمیره. الان همه چیز روی دوش پسرش
علیرضاست که اونم...
کم مونده بود بگم از لحاظ بیرحم بودن از پدرش کم نمیآره ولی به موقع جلوی
خودم رو گرفتم و گفتم:
-با باباش متفاوته، آدم خوبیه.
سر تکان داد:
-منم شنیده بودم که میگفتن علیرضا با پدر و مادرش فرق داره ولی...
دوباره هوا را عمیقاً به ریه کشید و لبش با خنده کش اومد:
romangram.com | @romangram_com