#خان_پارت_56
-حتی اگه دلیلی وجود داشته باشه، دلم نمیخواد بشنوم.
زبونی میگفت، ولی مشخص بود قلباً دوست داره بدونه ماجرا از چه قراره؟
منتهی غرور مردونهش مانع میشد که دنبال ماجرا بره.
باقی مسیر تو سکوت سپری شد. بعد از گذشت از دشتهای بیانتهای روستا، به
ده ما رسیدیم.
آدرس خونهی خاله رو دادم و طولی نکشید که جلوی درش متوقف شدیم.
خواستم از اسب پیاده شم که دو دستش دور کمرم حلقه شد و من رو پایین آورد.
مثل برق گرفتهها نگاهش کردم، ولی اون چشماش رو ازم دزدید و همونطور که
افسار اسب رو سمت رودی که از مقابل خونهی عمه میگذشت، کشوند، گفت:
-صحبتهاتون زیاد طولانی نشه. نهایت مدتی که منتظر بمونم یکی دو ساعته.
اگه نیای برات خیلی بد تموم میشه.
پشت به من بود و من رو نمیدید. اداش رو در آوردم و با عصبانیت وارد حیاط
بزرگ شدم. در حیاط همیشه باز بود. نمیدونم چرا خاله از بسته بودن این در
واهمه داشت؟
از پلههای ایوان بالا رفتم و جلوی در نفسم رو عمیقاً بیرون دادم. چشم بستم و در
دل زمزمه کردم:
-آروم باش پری، آروم باش. خاله نباید از چیزی بو ببره وگرنه ممکنه...
با باز شدن در، حرف تو گلوم موند.
خاله درحالیکه از چهارچوب در کمک میگرفت تا بیرون بیاد، پرسید:
-کی اونجاست؟
داشت عمیقاً بو میکشید؛همیشه این کار رو میکرد، با استشمام بو اشخاصی که
دور و برش بودن رو شناسایی میکرد.
romangram.com | @romangram_com