#خان_پارت_47
سر تکان دادم و کاغذ را در مشتم فشردم؛ مرغها را داخل خورجین روی اسب
گذاشت و همراه همان مرد سمت خانه راه افتادیم.
کنجکاوی داشت مغزم رو میخورد تا اون کاغذ رو باز کنم و متنش رو بخونم و
بفهمم اون زن چی میخواسته بگه. ولی باز کردن اون کاغذ جلوی گلبانو و آن
مرد ریسک بزرگی بود.
بنابراین دندون سر جیگرم گذاشتم تا برسیم خونه و به بهونهی دستشویی رفتن تایم
خالی پیدا کنم و ببینم اون کاغذ چیه؟
بالاخره به خونه رسیدیم؛ وارد حیاط درندشت که خدمه مشغول برپا کردن آتش و
گذاشتن دیگهای بزرگ روی شعلههای آتش بودند، شدیم.
مردی که همراهمون بود، اسب رو به تنهی درختی بست و به کمک یک مرد
دیگه خورجین رو از روی اسب پایین آوردن تا بار رو خالی کنن.
به گلبانو که مشغول دستور دادن به نقره بود گفتم:
-من میرم دستشویی.
-باشه دخترجون.
خواستم سمت خونه برم که سنگینی نگاهی از پشت سر توجهم رو جلب کرد؛ به
پشت چرخیدم، با دیدن علیرضا در ایودن خونهاش، ترسیده گامی عقب رفتم.
خیره خیره نگاهم میکرد؛ دستهاشو پشت کمرش درهم حلقه کرده بود و با اون
نگاه تیز و ترسناکش من رو تماشا میکرد.
درست عین نگاه یک شکارچی به شکارش!
نموندم تا بیشتر از این زیر نگاهش جون بدم. سریع وارد خونه شدم و سمت
دستشویی رفتم.
کاغذ که همچنان تو مشتم فشرده میشد رو باز کردم و متن روش رو خوندم:
romangram.com | @romangram_com