#خان_پارت_43

-نه دختر جون. پدر و مادرم تقریباً وضع مالی خوبی داشتن. یک باغ داشتیم و
هرسال از فروش میوههاش روزگارمون میگذروندیم. بماند که کل بچگی من
توی همون باغ گذشت و وقتی ازمون گرفتن انگار تیکهای از وجودم کنده شد.
ابروهامو بالا انداختم:
-ازتون گرفتن؟ کی؟
-خان! اون زمان احمد خان جوون بود و تازه خان روستا شده بود. یک آدم
عوضی به تمام معنا. الان تو بستر بیماری نیفتاده، تو بستر گناهایی افتاده که
دونسته و ندونسته مرتکب میشد و به عاقبتش فکر نمیکرد.
بغض کرده بود. چانهاش و حتی دستش از بغض میلرزید. ولی همچنان در تلاش
بود تا اشک حلقه زده توی چشماش روی گونهاش جاری نشه:
-باغ بابامو با دوز و کلک از چنگش درآورد. باغی که روزگار ما رو
میگذروند، باغی که کلی خاطرهی تلخ و شیرین برامون به یادگار گذاشته بود.
مجدد آهی کشید و اینبار اشکش چکید. منتهی سریع پاکش کرد و تلخ خندید:
-منو بردی به اون روزاها!
کنجکاو شنیدن ادامهی ماجرا پرسیدم:
-بهخاطر برگردوندن باغ خدمتکار شدین؟
-نه.
-پس چی؟
-بابام بع ِد از دست باغ به معنای واقعی کلمه دیوانه شد. صدبار رفت در خونهی
خان قشون کشی که باغم رو پس بدین، ولی هربار با کتک و جنگ و دعوا
بیرونش میکردن. بالاخره یک روز زد به سرش! با یک دبه نفت رفت باغ و هم
خودش رو آتیش زد، هم باغی که مال خودش بود ولی به زور ازش گرفته بودن!

romangram.com | @romangram_com