#خان_پارت_122
علیل کردی فقط بهخاطر اینکه ننهت از من خوشش نمیاومد. بیست سال تموم با
یک عصا راه رفتم. تو سن جوونی که سن شور و شوقم بود، جای دویدن تو
کوهستان ناچار بودم یک دستم به عصا باشه یکی به بچه. همهی زندگیمو ازم
گرفتی حالا میخوای پسرمو بگیری؟
صدای خان هم کمی بالا رفت:
-به علی میگ...
به شدت رهاش کرد و داد زد:
-نمیگی، نمیذارم پسرمم ازم بگیری. هیچی به علی نمیگی که اگه بگی، مرگت
جلو میافته.
تنش لرزون بود و به سختی مجدد عصا رو در دست گرفت و با چشمهای لبریز
از اشکش بیرون زد.
داشت خودش رو گول میزد. اصرار داشت بگه شوهرش حتی این دم آخری هم
قصد عذاب دادنش رو داشته. ولی اینطور نبود، لااقل خودش میدونست اینطور
نیست. لحن قاطع همسرش فریاد واقعیت رو سر میداد.
علیرضا زخم پریماه رو پانسمان کرد و تکه چوبی که توی دهنش گذاشته بود تا
صدای فریادش بلند نشه رو بیرون آورد و گوشهای انداخت.
دخترک از درد زیاد از هوش رفته بود و چقدر سخت بود برای علی دیدن این
همه درد.
گلبانو دستهای خونیش رو با دستمالی پاک کرد و رو به علیرضا گفت:
-پدرتون از صبح که چشم باز کرده یک ریز داره اسم شما رو صدا میزنه. قب ِل
اینکه این حادثه رخ بده خواستم خبرتون کنم برید دیدن باباتون ولی این اتفاقا
افتاد. حالا که کارتون تموم شد برید یک سر پیشش ببینید چی میگه.
romangram.com | @romangram_com