#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_91
_نه!من این کارو نمی کنم... تا نگی چه کار می خوای بکنی راضی نمی شم.
از جایش بلند شد و به طرفم آمد.با لحنی که همیشه از آن بیزار بودم گفت: چرا... تو این کارو خوب انجام میدی... چون من ازت می خوام.از همه چیز بدم می آمد ولی خواستم از این موقعیت استفاده کنم.برای همین گفتم: ولی باید قول بدی با من ازدواج کنی... هر چه زودتر!
دستش را دور گردنم انداخت و گفت: خوشم میاد که با تمام حماقت هات بلدی چه طور از آب گل آلود ماهی بگیری.خواستم دستش را پس بزنم که زورم به قدرت دستانش نرسید.
الو... سلام ماندانام.
_ اوه سلام چه عجب یادی از ما کردی؟
نمی دانستم چه فکری در مخیله اش می گذرد.نگاهم به نگاه مرموز بردیا بود.
_ خوب راستش به حرفای شما خیلی فکر کردم و با دیدن رفتارهای غیر عادی بردیا فهمیدم شما دروغ نگفتین و نیتتون خیر بوده!
خنده ای کرد و گفت: خوشحالم که حقیقت رو گفتم راستش اگه نمی گفتم خودم رو نمی بخشیدم.بردیا یه موجود معلومی نیست... هرچند عمه جان و شوهرش سعی می کنن این موضوع رو از همه پنهون کنن،ولی خوب هرکس که چند بار باهاش نشست و برخاست کنه می فهمه که...
حرفش را قطع کردم و گفتم: می خوام ببینمتون.
فکر می کنم از خوشحالی نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد،اما خیلی موقرانه گفت: خوشحال میشم،اتفاقا امشب همه میرن مهمونی و من تنهام... راستش حوصله م تو جمع پیرپاتال ها سر میره.و خندید.گوش بردیا به گوشی چسبیده بود.
_ کاوه،دوست ندارم در این مورد با کسی حرف بزنی!به هیچ کس چیزی نگین... می دونین که...
_ بله!بردیا اگه بفهمه خون راه میندازه،خوب کجا زیارتتون کنم؟
نشانی را که بردیا بهم داده بود برایش خواندم.
romangram.com | @romangram_com