#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_89

حرف های مادر داغ دلم را تازه کرد.اشک هایم را پاک کردم،اما مگر می شد از پس آن همه اشک برآمد.

_ ولم کنین مامان.بذارین به حال خودم باشم.وسپس بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم.در حالی که بر تشک و بالش مشت می کوبیدم تکرار کردم: لعنتی!وحشی!کثیف!چه طور حق حرف زدن رو ازم گرفتی.حیوون.

اما مگر دیگر فایده ای هم داشت؟من باخته بودم... شاید برای همیشه.



مانی بیا ببین عکس ها چی شده!وای خدای من.

نگاهم به شعله های سرکش آتش شومینه بود که تن چوبی هیزم ها را می سوزاند و صدای جلز و ولزش را در فضا پراکنده می کرد.

چون دید کششی به سویش ندارم،خودش طرفم آمد و عکس ها را یکی یکی جلوی چشمانم گرفت.

_ چرا جلوی چشمات رو گرفتی؟به این عکس نگاه کن... دستت رو وردار،مثل کبک سرت رو توی برف نکن.

دلم می خواست صدبار ار خدا طلب مرگ کنم،دلم زخم خورده بود... بغضم مثل این چند وقت دوباره ترکید: تو رو خدا اذیتم نکن... از این عکس ها متنفرم،از تو هم همین طور.

لبخند زد،زشت و کریه!می دانست چه طوری حالم را بهم بزند: خوب اگه متنفری این نامزدی رو بهم می زنیم.

با دیدن چشمانم که از شدت بغض و کینه روی هم فشرده می شد قهقهه سر داد.از عقده ی حقارتی که در دلم ته نشین شده بود قلبم تیر کشید.از جا برخاست و از روی میز شیشه ی نوشابه را برداشت و در لیوان خودش و من ریخت.

_ این قدر ادای دختر های مغرور و خودخواه رو درنیار عزیزم... زیاد بهت نمیاد.

از التهاب می سوختم.محکم با دستم لیوان نوشابه را پس زدم.محتوایش روی میز ریخت و چشمان دریده اش بهم خیره شد.نمی دانستم چه طور باید خودم را از شر آن همه کینه و نفرت و بغض و خشمی که وجودم را در میان شعله هایش خاکستر می کرد رها کنم.

_ تو یه حیوون وحشی هستی!یه بیمار روانی!آره... می دونم روانی هستی.فکر می کنی نمی دونم چرا هرچند وقت یه بار میری فرانسه... تو دست خودت نیست که این کار ها رو می کنی،چون دیوونه همیشه یه دیوونه ست...

romangram.com | @romangram_com