#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_87



لحظه اي هردو مكث كرديم . نمي دانستم ديگر چه بايد بگويم . انگار او هم همين حال را داشت . بنابراين گفتم:" مي خواهيد با مادرم حرف بزنيد؟"



" بله اگه ايشان مايلند خوشحال مي شوم."

گوشي را به طرف مادر گرفتم ناچار و عصبي گوشي را از دستم گرفت. لحن مادر سرد بود اما به نوعي سعي مي كرد جانب احتياط را رعايت كند .

پس از خداحافظي مادر گوشي را محكم گذاشت و به من گفت:" حالا اينقدر با اين تحفه حرف نمي زدي نمي شد؟ هرچه من از اين پسره بدم مي ياد تو هي برايش خود شيريني مي كني."

بردیا با رفتاری متفاوت و سرد و خشک رو به رویم نشسته بود.هیچ حرفی بر لب نیاورده بود.نگاهش به رقص گروهی از دختر ها و پسر ها بود.سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او اهمیتی نمی داد.

با دیدن دختر خاله ش دستش را گرفت و خنده کنان به طرف محل رقص رفتند.تحقیر شده سرم را پایین انداختم.دلم می خواست به حال خودم زار زار گریه کنم.حالا که کار خودش را کرده بود کم محلی می کرد تا بیشتر از خودم بیزار شوم.چشم در چشم دختر خاله ش رقصید.... نخستین بار نبود که نسبت به او احساس تنفر می کردم اما با تمام این حرف ها دیگر دلم نمی خواست او را از دست بدهم.

باید با او ازدواج می کردم والا گند بالا می آمد.چنان در نگاه میترا غرق شده بود که دست هایم از خشم مشت شدند.مادر نگاه معنی داری بهم انداخت.می دانستم در دلش چه می گذرد!با شنیدن نامم به عقب برگشتم.

با دیدن رضا پسرخاله کاوه کمی خودم را جمع و جور کردم.صورت جذابی نداشت.چشمانش بادامی بود و دماغش گرد و پهن به صورتش چسبیده بود.نمی دانم چرا بهم پیشنهاد رقص داد.نمی دانست من نامزد دارم... آن هم نامزد حسود و بی رحمی مثل بردیا که خودش را برای همه می خواهد و مرا برای خودش.اما بدم نیامد با هم رقص شدن با رضا حس حسادتش را برانگیزم.

دستم را به دستش دادم و فکر کردم حالا که می خواد دخترخاله ش رو به رخم بکشه چرا من تلافی نکنم؟بی آن که دوست داشته باشم دست در بازوی رضا انداختم و رقص را شروع کردم.نگاهم به او افتاد که دهنش باز مانده بود.... بعد هم همان خشم جنون آمیز را در نگاهش ریخت و تقدیمم کرد.

اهمیتی ندادم. باید دلش می سوخت همان طور که دل مرا می سوزاند.انگار طاقت نیاورد.دست دخترخاله ش را رها کرد و به طرف ما خیز برداشت.با یک حرکت عصبی مرا به طرف خودش کشید و در همان لحظه چنان مشتی زیر چشمم زد که نقش زمین شدم.آهنگ قطع شده بود و مهمانان به من خیره شده بودند.عاقبت کار خودش را کرد.جلوی این همه آدم تحقیرم کرد.مادر خودش را به من رسانید،سراسیمه و پریشان،کمکم کرد تا از جا بلند شوم.بعد نگاه پرملامتش را به سمت بردیا که نفس نفس می زد دوخت.

_ پس ماندانا راست می گفت تو همیشه دست روش بلند می کنی؟به چه حقی این کارو کردی؟هان؟

بردیا سرش را پایین انداخته بود.از سکوت او نمی شد حدس زد پشیمان است یا نه!رزیتا خانم پادرمیانی کرد و به آرامی چیزی زیر گوش پسرش گفت.مادر دستم را کشید،می دانستم وقتی عصبانی شود و روی دنده ی لج بیفتد هیچ کس جلودارش نیست.

romangram.com | @romangram_com