#جنون_انتقام_پارت_63
سامیارانداختم...زوم کرده بود روچشمام....یک لحظه چشم توچشم شدیم...احساس میکردم نفس کشیدن یادم رفته...توچشماش گم شدم....عسلی چشماش مسخم
میکرد.......به خودش اومدونگاهش روازم گرفت...سرم روپایین انداختم وسرم روباناخونهای مانیکورشدم گرم کردم...به لطؾ آرایشگاه مامان تواین چیزا
واردبودم....بازصدای سامیاربودکه توجهم روجلب کرد.
سامیار:آرام...چراچیزی نمیخوری....بیااین میوه هاروبخور...
وظرفی که حاوی پرتقال وموزوکیوی پوست کنده وخردشده بودجلوم گذاشت...باتعجب به ظرؾ میوه نگاه کردم باورم نمیشداین سامیاره....برای من میوه پوست
گرفته....وای خدایا...روابرابودم...واقعاتو آسمون سیرمیکردم...تکه ای ازمیوه روتوی دهنم گذاشتم..اعتراؾ میکنم لذیذترین میوه عمرمو داشتم
میخوردم....باصدای خنده پدرام سرم روبالا گرفتم...
پدرام:سامی جون...وادادی...هههههههههسامیار:درد سامی....تومنو دق میدی....خیلی عجیبه برا دخترعمم میوه پوست بگیرم؟؟؟؟
پدرام:نه والا...خوش به حال دخترعمه....نمیشه منم دختر داییت بشم؟؟؟؟
سامیار:پدرام...ببند...سرتوبکن توبشقابت ازدستت نره..درضمن برای شام هم جابزار..
پدرام:داداش هیکلونگاه بااین میوه ونوشیدنی وچندتا شیرینی که پرنمیشه....ظرفیت بالاست..ؼصه نخور..
تکه های میوه رومیخوردموبه کل کلای این دوتا نگاه میکردم وگاهی از کارهای پدرام میخندیدم.....میوه هام تموم شد...ازآب میوه روی دستم واون حالت
چسبندگیش بیزار بودم برای همین از جام بلند شدم وروبه سامیار گفتم من میرم دستام وبشورم...سری به تایید تکون دادودستاشوروی سینش بهم گره زد....کمی
جلوترکه رفتم برگشتم وسمت میز نگاه کردم سامیار هنوز داشت نگام میکرد...از پله ها بالا رفتم...سرویس بهداشتی ته سالن بود...آروم آروم به طرفش
رفتم...واردسرویس شدم ودستاموشستم وبه موهام دستی کشیدم...صورتم رونگاهی انداختمولباسم رومرتب کردم...ازسرویس بیرون اومدم... ازکناردراتاق اولی
ردمیشدم که دراتاق بازشدودستی دور بازوم گره خوردو منو به داخل اتاق کشیدتابخودم بیام داخل اتاق پرتم کردودروقفل کردوبطرفم برگشت....بادیدنش دست
وپام یخ کردوبی رمق شدم زیرلب باصدایی که خودم هم به زورمیشنیدم صداش زدم:شاهین!!!!!!!!
romangram.com | @romangram_com