#جوجه_رنگی_من_پارت_69
هیوا
خوابم برده بود ،وقتی بیدار شدم تو جاده رشت بودیم...یه ساعت همینطور به منظره ی روبرومخیره شدم....بعدیه ساعت از کوچه پس کوچه گذشتیمودمه یه خونه ی ویلایی بزرگ نگهداشت...رفتیمتو...
مادربزرگ سهیل اومد توحیاط وگفت:سلاممادر...خوشآومدی ...
هیوا:مرسی مادر جون ببخشید زحمت دادم
سهیل:این حرفا چیه...هیوا خونه خودته،مادر همه چیومیدونه
مادر:خونهخودته گلم.. متم تنها بودم....بخاطر ریه هام مجبور شدم بیام رشت...
سهیل:هبوا جان من باید برم کارای شرکت روهواست...حالتو از مادر میپرسم
هیوا:سهیل از بابته همهچیازت ممنونم..
سهیل:بیخیال فکرشم نکن...
هیوا:مراقب خودت باش.خدافظ
سهیل:مرسی آجی...خدافظ
مادر بزرگ:خدافظ مادرجان
سهیل رفت وچمدونموگذاشت توحیاط وبعدش خدافظی کرد ورفت...
مادر:بیا گلم بیا بریم تو....
هیوا:چشممادر...
romangram.com | @romangram_com