#جنگ_میان_هم_خون_پارت_68
با همون لحن ادامه دادم:
_ خرسندم که شما از هر سرزمین، برای تولد پسرم شاهزاده ماتیاس، حضور پیدا کردین و در شادی ما شریک میشوید. فرزندم دیگر بیست ساله شده و همکنون همه قدرتهایش را به دست آورده؛ امیدوارم به خوبی از شما پذیرایی شود! ضیافت را برگذار کنید.
صدای موسیقی و رقص و آواز همه جا پیچید و جوون ها دوتا دوتا وسط رفتن. روی صندلی نشستم و رو به بقیه پادشاهان و الهه ها گفتم:
_ خیلی خوش آمدید!
همشون با لبخند تشکر کردن و من نگاهم روی کاترین موند که خیره به مایکل که کنار من نشسته بود، نگاه میکرد.
مایکل لبخندی زد و گفت:
_ خوبی؟
سری تکون دادم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
_ آره.
خندید و همونطور که خیره نگاهم میکرد، با شیفتگی گفت:
_ خیلی خوشگل شدی!
خندیدم و سرم رو پایین انداختم تا سرخ شدن گونههای مشخص نباشه.
romangram.com | @romangram_com