#جنگ_میان_هم_خون_پارت_60

_ بهتره خواب از سرت بپره؛ چون یک ساعت تا جشن مونده، آرایشگر ها هم منتظر بودن تا بیدار شی.

با چشم‌های گرد بهش خیره شدم و پرسیدم:

_ مگه چند ساعت خوابیدم؟

شونه‌ای با بی‌خیالی بالا انداخت و بی‌خیال گفت:

_ فکر کنم حدود شش ساعت خوابیدی.

_ شش ساعت؟

با تعجب و جیغ این رو پرسیدم که باز خندید و گفت:

_ بله ملکه خانم، بلند شو که الان آرایشگرها رو می‌فرستم تا بیان آرایشت کنن؛ بلکه این چهره‌ات کمی با آرایش قشنگ بشه!

جیغی از حرص کشیدم و بالشت رو روی سرش کوبیدم که لبخندی همراه با چشمک زد و در حالی که به سمت در می‌رفت، گفت:

_ حقیقت تلخ است عزیزم.

و از در بیرون رفت و غرغر های من رو نشنیده گرفت. لبخندی به این رابطه خوبمون زدم و بعد از شانه زدن موهام روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول دیدن خودم شدم.

موهای قرمز نارنجی، پوستی سفید، بینی متناسب، چشم‌های آبی و لب‌های صورتی مانند.

پوزخندی زدم و به گذشته دور فکر کردم.

romangram.com | @romangram_com