#جنگ_میان_هم_خون_پارت_42
هندریک خندید و با لذت گفت:
_ الیزابت بهتره شیشه عمر مادرت رو بیاری؛ اونوقت تا ابد کنارش زندگی میکنی.
الیزابت شیشه عمر مادرش رو از دست جایدن گرفت و به سمت هندریک رفت. داد زدم:
_ داری چه غلطی میکنی؟
الیزابت بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ کاری که درسته.
ماتیاس با چشمهای گرد شده داد زد:
_ الیزابت تو میخوای همهی مارو بفروشی؟
الیزابت بدون توجه با تردید به سمت هندریک قدم بر میداشت که هندریک وسوسه انگیز گفت:
_ آفرین! آفرین! تردید نکن؛ اگه بیای و شیشه رو به من بدی تا ابد کنار مادرت هستی.
ماتیاس گفت:
romangram.com | @romangram_com