#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_99
لباس هایم رابا بلوز و شلوار کنفی سپید رنگی عوض کردم.موهایم را شانه کردم و با بند سپید رنگی از پشت بستم.
الف پیر با قدم هایی کوتاه وارد اتاق شد.
با اشاره ی دست از شاهدخت خواستم که ما را تنها بگذارد با لبخند الف را دعوت به نشستن کردم.
و خودم بر روی صندلی چوبی سپید مقابلش نشستم.
الف به اتاق نگاهی انداخت چشم هایش بر روی سقف ثابت ماند سپس نگاه خیره اش را از سقف گرفت و به من چشم دوخت.
با لبخند کوچکی گفت:
بانو شما قصد دارید در اتاق حل بشوید که سفید به تن کردین؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
رنگ لباسمو از این جهت نگاه نکرده بودم اما سفید مظهر پاکی و پاک شدن هست .
لبخند از روی لب های الف پر کشید. با چهره ای سخت و جدی گفت:
من فکر می کردم شما با دیدن این اتاق نظر خودتون رو عوض کنید ملکه ی من.
رامونا: مگر شما از تصمیمات من چیزی می دانید؟!!!
الف چشم های کهربایی بنفشش را به چشم هایم دوخت و گفت: البته بانوی من در میان نسل ما ازدواج چیز بسیار ارزشمند و کمیابی است الف ها به ندرت ازدواج میکنن و پیوندها در خاطر کسی که تبرک کرده باقی خواهد ماند
من ارتباطی از پیوند شما می گیریم من می توانم از لحظه از که یک ازدواج در حال خراب شدن هست را حس کنم و بانو من این را هم میدونم که بی وفایی ابتدا از طرف سرورمان انجام گرفته.
romangram.com | @romangram_com