#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_85
هوا کاملا تاریک شده بود. باد با شدت بیشتر و سرد تری می وزید
شالگردنم را محکم دور صورتم بسته بودم تا در موقع دویدن یخ نزنم.
با نفس راحتی از خاطرات کامرون خارج شدم این همان جاده ای بود که من را به سمت السمیرا هدایت می کرد.
روی زمین نشستم و بی توجه به نم خاک و خزه فلاکس کوچکی که از شهر خریده بودم را بیرون کشیدم.
مقداری چایی توی لیوان ریختم و با کیک فانتزی از خودم پذیرایی کردم.
صدای عجیب هیس هیس مانندی گوش هایم را پر کرد.
صدای خنده ای ریز
سریع سرم را به اطراف چرخاندم اما هیچ کس نبود.
با خیاد اینکه توهم زدم مشغول خوردن چای شدم
اینبار صدای جیغ یک مرد گوش هایم را پرکرد
از جا پریدم
با صدای فریاد یک مرد از جا پریدم.
romangram.com | @romangram_com