#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_80
بالاخره بعداز گشتن توی پارک بزرگ مرکزی شهر نیمکت خشکی را پیدا کردم.
روی نیمکت نشستم و اولین کیک را باز کردم و گاز بزرگی به ان زدم.
نقشه را باز کردم و با چشم دنبال اداره ی مخابرات گشتم.
موبایل خودم روا به راویار داده بودم تا توی راه با رنو و بقیه تماس بگیرد برای همین مجبور به رفتن به مخابرات بودم.
بالاخره روی نقشه پیداش کردم با پارک چندین خیابان فاصله داشت.
نقشه را توی جیب کاپشنم گذاشتم و کیکم را تمام کردم.
از جا بلندشدم و به سمت خروجی پارک حرکت کردم.
بالاخره از اداره ی مخابرات خارج شدم.
به گوشی تلفن جدید توی دستم نگاه انداختم و با لبخند شماره ی قبلی ام را گرفتم.
بعد از چند بوق بالاخره صدای بم راویار توی گوشی پیچید:
بله؟!
رامونا:سلام منم.
راویار: هی باید بشناسم؟بگو کی هستی گوشی دختر سرتق دسته منه و الان نیس با تو حرف بزنه.
سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم: دختر سرتق الان داره باهات حرف میزنه.
صدایش حالت عصبانی به خودش گرفت و گفت:یالا حرفتو بزن وقت ندارم.
romangram.com | @romangram_com